مرد، سی و پنج،شش ساله، مجرد، کارمند بانک.
از آنهایی که شلوارشان را تا بالای شکمشان بالا میکشند و با کمربند محکم میکنند.
سر کار دمپایی میپوشد، با جوراب ضخیم پشمی. زمستان و تابستانش فرقی نمیکند، جوراب پشمی جزو لاینفک زندگیاش است، توی مهمانیها وقتی یک گوشه نشسته و عینکش را از روی دماغش میدهد بالاتر و به سوالها جواب یک کلمه ای می دهد جوراب پشمی پایش است. توی تاکسی وقتی دستش را میگیرد به دستگیره در و میچسبد به در و دستهایش عرق می کند و هی نگران است کیفش بخورد به خانم کناری جوراب پشمی پایش است. وقتی از سر کار برمیگردد و پیژامه میپوشد و چهارزانو مینشیند و سریال های تلویزیون را نگاه میکند جوراب پشمی پایش است.
یک شانه ی کوچک آبی توی جیبش دارد،موهایش را یک وری شانه می کند تا کچلی اش را بپوشاند.
همیشه یک نبات گوشه ی لپش خیس می خورد، توی جیب کتش پر از نباتهایی است که چسبیدهاند به خردههای دستمال کاغذی، فوتشان میکند و میگذارد گوشهی دهانش.
توی خیابان وقتی زوج های جوان را دست در دست میبیند، پیشانی اش خیس میشود، با یک دستمال گنده خشکش میکند.
عاشق جدول است. صبح به صبح روزنامهی همشهری میخرد، مثل وقتی که گوشتهای غذایش را میگذارد آخر سر بخورد تا مزهاش توی دهانش بماند، جدول را هم آخر سر حل میکند.
از وقتی با ساداکو آشنا شده احساس میکند خوشبختتر است، شبها خواب میبیند دارد اعداد را میگذارد توی خانههای خالی و قهرمان ساداکوی جهان میشود.
توی اتوبوس جایش را میدهد به پیرمردها، سر صف خرید نان جایش را میدهد به زنهایی که دست یک بچه را گرفتهاند، توی بانک دوست دارد کار پسرهای جوان را آخر از همه راه بیندازد، نمیتواند. نمیشود به بقیه بگوید این آقا را بیندازید آخر صف که آنقدر با این موبایلش سر و کله بزند و با سیم توی گوشش ور برود تا جانش بالا بیاید.
یک رادیو دارد که شبها با خودش میبرد توی رختخواب. تا مادرش دندان مصنوعیاش را درنیاورده میرود توی اتاق تا بخوابد. خجالت میکشد به مادرش بگوید از دندان مصنوعی بدش میآید و از مادرش، وقتی دارد دندانهایش را درمیآورد بیشتر.
چند بار توی زندگیاش دچار این تردید شده که واقعا مادرش را دوست دارد یا نه، هر وقت به آن لحظهها و تردیدش فکر میکند سرش تیر میکشد، عرق میکند و توی جیبهایش دنبال بزرگترین تکهی نبات میگردد.
آدم باید مادر پیرش را دوست داشتهباشد، آدم باید ظهرهای جمعه آبگوشت بخورد، آدم باید جورابهای پشمیاش را مرتب بشورد تا بو ندهند، آدم باید غروبهای تابستان برود پارک و بستنی بخورد، آدم باید گریه نکند، آدم باید سر صف شیر یارانهای نوبت بقیه را رعایت کند، آدم باید اگر هم گریه کرد جلوی بقیه نباشد، آدم تا از چیزی مطمئن نبود حرف نزند.
اینها اصول اساسی زندگی مرد سی و پنج،شش ساله است، مجرد، کارمند بانک.
توصیفاتت 60-70درصد واقعی به نظر میاد. یعنی میشه لمسش کرد و باورش کرد. ولی قسمت های فانتزی و داستانی هم دارد.
البته ذکر این نکته لازم است که من، "مرد سی و پنج،شش ساله، مجرد ،کارمند بانک"، نیستم.:)
سلام و خسته نباشید ، در مورد تبادل لینک مزاحم شدم - اگر مایل هستید لینک منو با عنوان عمومی در وبلاگ خود لینک کنید و به من اطلاع بدین که شما رو لینک کنم ، تشکر
با سلام به شما خواهر محجبه و محترم
من مدیر پایگاه اطلاع رسانی سید خراسانی هستم. خواهشمندم پیوند پایگاه سید خراسانی را در وب خود قرار داده و مدیریت پایگاه را از این موضوع مطلع فرمایید.
با تشکر
مجتبی آرش نیا (مدیر پایگاه اینترنتی سید خراسانی)
:)
توصیف جالبی بود از یه آدم محافظه کار، خجالتی، تابع قانون، عقل گرا و ترسو
پاره یی از این توصیفات از تجربه ی شخصی شما آمده اند . منتها میکس شان کرده اید با چیزهای دیگر.
خوب بود. از این پستا بیشتر بذار. ;)
همه پست هات رو میخونم
همه اش جالب و جذاب
موفق باشی همیشه
بعد میگه تخیلاتم فلان یارو اینا !
خواهر محجبه و محترم
=)))
سید خراسانی ؟!
نکنه من بودم؟
آخه بعضی از رفتارهاش شبیه من بود!
سودوکو جدول جالبیه! از اینکه بهش اشاره شد خوشم اومد!
یک مسابقه گذاشتم که خوشحال می شم شرکت کنید.
ممنون!
من دقیقا یه ۳۴ ساله ی مجرد کارمند بانک میشناسم ولی اون جوراباشو نمیشوره اصلا. میندازه تو آفتاب تا بوش بپره
خب من اصلن این مدلی زندگی کردنو دوس ندارم از اساس!
زندگی باید پر از چیزای یهویی باشه! پر از ریسک و چیزای تازه!
جلسه کارگروه شعر دوشنبه89/6/1 با مسئولیت عزت اله الوندی از ساعت 5 بعد از ظهر برگزار میشود.
منتظر حضورتان هستیم.
آدرس:خیابان سمیه،بعد از مفتح،بن بست پروانه.
نمیدونم چرا یاد "کال تشپ" رولد دال افتادم و اون آقای هوپی! بعد به این فکر کردم که رولد دال چه قدر در مورد شخصیت مرد خجالتی تنهایی که ساخته بود مهربان بود که عاشقش کرد اما تو...
با یه دونه نمی شه قضاوت کرد. ولی این "آدم ها" ی از تو "آدم ها"ی احمد غلامی خیلی بهتر بود. بوی ماست مالی کردن نمی داد! زیاد بنویس ببینم چند تا آدم می تونی بنویسی.
خواهر محجبه و محترم بالاخره شناسایی شد
مثه اینکه با آقا مجتبی و سید خراسانی هم روابط حسنه برقراره.
ببین مریم جان، طرف فقط سیوپنج سالهشهها! تصویری که تو دادی... یه هوا رعایت حال ما رو بکن!
خیلی خوب بود و ملموس.
یاد شصتچی افتادم ...