از همین جوری ها

نشسته بودم توی اتاق و داشتم وبلاگ می‌خواندم.

هنوز دلم برای گودر تنگ می‌شود، این روز‌ها بیشتر از همیشه.

یک جوری که نمی‌توانم نگویم، یک جوری که باید جایی را پیدا کنم و بگویم هنوز دلم برای گودر تنگ می‌شود.

همایون شجریان داشت می‌خواند: آن دلبر من، آمد بر من، زنده شد از او، زنده شد از او، بام و در من

دیوانه شده بودم. آن جوری که پشت هم می‌گوید زنده شد از او...

صدایش را زیاد کردم، یک عالم. از توی سالن گفتند: کمش کن.

کمش کردم، اما خودم هم شروع کردم خواندن: آن دلبر من، آمد بر من...

همین جوری که می‌پریدم بالا و پایین باهاش می‌خواندم.

خسته که شدم نشستم و به امسالم فکر کردم.

به روزهای عجیببی که گذراندم، به آرزوهایی که دستشان را گرفتم...دلم چی خواست؟

که دیروز بود، دیروز خانه ریحانه. نشسته بودیم دور هم، حرف می‌زدیم. من نرفته دلم تنگ بود برای تک تک آدم‌های توی آن خانه.

وقتی کسی را خیلی دوست دارم اینجوری‌ام، وقتی هم که هست دلم تنگ می‌شود. یک جوری که می‌خواهم زمان را نگه دارم تا تمام نشود.

داشتیم حرف می‌زدیم و من فکر می‌کردم هیچ وقت هیچ چیزی شبیه قبل نمی‌شود.

با اینکه یک جور خوبی همه چیز من را یاد روزهای دبیرستان می‌انداخت، روزهایی که بچه‌تر بودیم و دنیایمان کوچک‌تر بود.

کیک شکلاتی بی‌بی خوردم. بعد یک عالمه روز تنها چیزی بود که با میل از گلوم پایین رفت.

وقتی رسیدم خانه اعلام کردم که یک عالمه چیز خوردم... اینقدر که دلم برای یک عالمه چیز خوردن تنگ شده بود.

نمی‌دانم این‌ها را که می‌نویسم می‌گذارم توی وبلاگم یا نه. هنوز تصمیم نگرفته‌ام، اما دوست دارم بگذارم.

یک عالم حرف دارم، یک عالم. یک جوری که می‌ترسم اگر تند و تند پشت سر هم نگویمشان خفه بشوم.

خوبی گودر این بود... آدم خفه نمی‌شد از حرف نزدن.