این روزها دوست دارم همهاش بنویسم، آن هم با فونت بینازنین.
چرت و پرت، همین جور جملههای بیسر و ته مینویسم و رها میکنم به حال خودشان... گاهی بعدا برمی گردم و پاکشان میکنم. گاهی هم نگهشان میدارم، مثلا این را نگه داشتهام:
هی خواستم خانه رسیدنم را کش بدهم، بمانم توی راه. دست بکشم به شمشادهای نم گرفته... هدفونم خراب شده بود، کندمش و پرت کردم توی کیفم. باکی م نبود، لبخند نشسته بود توی صورتم.
هدفونم هنوز خراب است، کم آهنگ گوش میدهم. جایش صدای خیابان را میشنوم، صدای آدمها، ماشینها، صدای مترو وقتی روی ریل جیر جیر میکند، صدای گرفتهٔ فروشندهها.
دلم میخواهد تنها توی خیابانها پرسه بزنم... اما یک کمی مریضم هنوز. صدایم گرفته، دماغم هم.
دلم برای گودر تنگ میشود گاهی، زیاد... که وقتی میرسم خانه، با یک لیوان چایی لم بدهم و گودر بخوانم و هی خنده و گریهام قاطی بشود.
دلم میخواهد الان بروم بیرون، دسته تماشا کنم. من دسته دوست دارم، صدای طبل را که میشنوم یک چیزی توی دلم جرینگ میلرزد. آن لحظه را خیلی دوست دارم.
از هشتاد و هشت به این ور، عاشورا یاد دویدن میافتم. یاد نفس نفس زدن و لحظهای که نشستم توی ماشین و فکر کردم خب به خیر گذشت و بعد دوستم زنگ زد گفت خوبید؟ چند نفر کشته شدهاند.
بعد من گفتم دروغ میگویی و مطمئن بودم که شایعه است.
عاشورای هشتاد و هشت هزار سال پیش است، بس که دیر گذشته...
از بیرون صدای گریه میآید، جدی صدای گریه میآید. از این گریههای آرام خاموش. که یک خانمی نشسته و زیر چادر شانههایش میلرزد و میخواهد هی گریهاش را قورت بدهد اما نمیتواند.
من میتوانم، الان گریهام را قورت دادهام و نشستهام اینجا و به یک عالم چیز فکر میکنم. مثلا اینکه هر روز عاشوراست و هر زمینی کربلا تا که ظلم به بلندای تاریخ کشیده میشود.
خواهر
خیلی خوب بود
و حسین نمرده است...
نوشته هات آرومم میکنن مریم..
دلم برای معصومیت نگات تنگه
عزیزک من... :*
تو گوپلاس تشریف نداری؟
نه...من به مرحوم گودر خیانت نمی کنم :(