گریه مون هیچ...

دیشب خواب یاسمین رو دیدم، زنگ زده بود بهم گریه می کرد.

گریه ش بند نمی اومد، نمی دونستم چی کار کنم.

عین همون روز. همون روز که تا اسم یاسمین رو دیدم و با ذوق گوشی رو برداشتم، دیدم داره گریه می کنه.

دلم می خواست بغلش کنم... هیچی نمی تونستم بگم...فقط دلم می خواست از توی سیم ها رد شم و برم پیشش.

مثل دیشب توی خواب.

دلم براش تنگ شده، گوشی ش هنوز خاموشه.

دیشب توی خواب بهش گفتم باورم نمی شه گوشی ت روشن شده، باورم نمی شه دارم صداتو می شنوم.

نمی دونم چرا این ها رو اینجا می نویسم، اون هم بدون نیم فاصله.

اما دلم برای «وبلاگ نوشتن» تنگ شده. فکر کردم حالا که دلم می خواد این ها رو جایی بنویسم، بیام اینجا بنویسم.

تازگی ها توی هر چیزی که دارم می نویسم، وسطش یک می دونی هم می گذارم.

مثلا می نویسم می دونی؟ احساس می کنم هزار سال راه رفتم.

به کی دارم می گم می دونی؟

نمی دونم خودم.

می دونی؟

صدای گریه ی یاسمین هنوز توی گوشمه...