همین چیزهای کوچک

 

 

 

 

 

 

اوایل پیش از طلوع یک صحنه‌ای است که سلین و جسی سوار تراموا هستند. سلین دارد از خودش می‌گوید. مو‌هایش ریخته توی صورتش. جسی گوش می‌دهد، نگاهش می‌کند، هی دست دست می‌کند، چند بار دستش را می‌برد جلو تا آن تکه مو را از صورت سلین بزند عقب، نمی‌زند. انگار هنوز وقتش نیست. سلین خودش مویش را می‌زند پشت گوشش، جسی دستش را می‌برد عقب.  

 

+همین جزئیات و چیزهای کوچک.

 

از روزگار رفته حکایت -۲

از هشت سال پیش تا حالا هیچی عوض نشده انگار! شب­های امتحان من هنوز دارم توی اینترنت چرخ می­زنم و حوصله­ام که سر رفت، دفترهای قدیمی­ را ورق می­زنم.

اسنادش هم موجود است. مثلا این: 

 

« خیلی باحالم. فردا امتحان فیزیک دارم که هیچی حالیم نیست. از دیروز تا حالا دارم ول می­گردم، حالا هم هوس نوشتن زده به سرم. آخه یه سری وبلاگ خوندم. خورشید خانوم، سالهای ابری، سیب زمینی… کاش یکذره بیشتر به کامپیوتر وارد بودم. آخه این وبلاگ خوراک منه، اما حیف که نمی­تونم وبلاگ بنویسم. دلیلش هم اینه که آدم باید آخر اینترنت و کامپیوتر باشه که من نیستم…

۸۱/۱۰/۱۶ ، از دفتر سرمه­ای» 

 

بله، موجود پانزده ساله­ای بودم که فکر می­کردم هر کس وبلاگ دارد مهندس کامپیوتر است.

+از روزگار رفته حکایت - ۱

.

 

 

 

+یادم نیست از کی دسک تاپمه، شاید از اول پاییز.

+ مال اینجاست.

واگویه

نمی‌دانم چرا. انگار که خودم را مجبور کرده باشم به نوشتن. هر روز توی گوگل ریدر یادداشت‌های چرند می‌نویسم، پر از غلط تایپی و نگارشی. هی پست وبلاگ می‌نویسم و درفت می‌کنم. از خانه که می‌روم بیرون انگار یکی توی مغزم نشسته و خودکار توی دست‌هایش، هی می‌نویسد، می‌نویسد، می‌نویسد...

نمی‌دانم چرا. انگار کلمه‌ها مرا بندی این زندگی کرده‌اند.

از دستشان بدهم می‌میرم.

زندگی روی لبه

*«رقص روی لبه »را دوست داشتم، خیلی زیاد. شاید به خاطر حالم بود توی روزی که این کتاب را خواندم. دیده­اید گاهی دوست داری یک کتاب را به همه بدهی که بخوانند؟ این کتاب برای من این جوری بود. برای همین این یادداشت نسبتا طولانی را می­گذارم اینجا. دیدید کسی ترغیب شد و خرید و خواند!    

 

*الان نگاه کردم دیدم وای چه یادداشت طولانی ای شد، از روی اهالی محترم گودر عذر می خوام! انگار در فید وبلاگ ادامه ی مطلب همین زیر می یاد. دست اسکرول کننده تون درد نکنه!

 

********

ادامه مطلب ...