با هر بهانهٔ سادهای دلم میگیرد.
یک جور دل گرفتن خوب.
میدانید چه میگویم؟
دل گرفتن خوب را میشناسید؟
مثلا یاد آن روز میدان آزادی، که از پل هوایی رفتیم بالا و هیجان زده داد میزدیم: وای سر و تهش معلوم نیست.
یا یاد نمایشنامه خوانی توی انجمن علمی حقوق، که گاهی میآمدیم بیرون و غروب بود، شب بود... و صدای پیچیدن خنده توی شب دانشگاه.
یا یاد خودکار سبز آقای شاعر. آقای شاعر که همه میگفتند با هیچ کس مصاحبه نمیکند، آقای شاعر با ما قرار مصاحبه گذاشت. من آقای شاعر را دوست داشتم، خیلی زیاد. با خودکار سبزش کتابش را برایم امضا کرد.
یا یاد اولین دفعهای که نوا توی بغل من خوابش برد. یادم نمیرود، هیچ وقت. از چیزی ترسیده بود، آمد طرف من، دستم را چسبید، بغلش کردم. سرش روی شانهام، نفسهای گرمش میخورد به پشت گردنم، خوابش برد. نفس هاش آرامش، دست کوچکش...
یا یاد دوره کردنهای هزار بارهٔ آن شرلی، گلی که گذاشتم لای صفحههای نامهٔ والتر، یاد رد اشکهام روی آن صفحهها.
یا یاد روزهایی که صبح زود سرویس مدرسه را نگه میداشتم جلوی کیوسک روزنامه فروشی که تماشاگران بخرم.
دلم با هر بهانهٔ سادهای میگیرد.
هیچ وقت هم تمام نمیشوند این بهانهها، هر روز یک بار تازه، یک یاد تازه.
روز به روز سنگین می شویم، سنگین تر.
آن قدر سنگین که آخر سر، یک روز مجبور می شویم از تنمان بزنیم بیرون.
یک همکلاسی داشتم. کلاس پنجم، ردیف آخر. تمام مدت توی گوش من لیلا فروهر میخواند.
خط کشیده بودیم روی میز، روی نیمکت. که یعنی نیا توی قسمت من.
از خط میزد بیرون، دستش را میگذاشت روی دفتر من و زیر گوشم لیلا فروهر میخواند.
من فهمیدم توی دنیا چیزی هست به نام شوی ۷۸.
ما جمعهها میرفتیم خانهٔ پدرجان و مادرجان. من بدو بدو میرفتم طبقهٔ بالا، دختر داییام دهاتی میگذاشت. شادمهر عقیلی میخواند: ساده بگم، ساده بگم، ساده بگم دهاتیام.
ما میچرخیدیم و میرقصیدیم.
من یک نوار داشتم که رویش نوشته بود پری زنگنه.
از وسایل قدیمی بابا برداشته بودم، ضبط را آورده بودم توی اتاق خودم، رویش رومیزی سفید پهن کرده بودم.
پری زنگنه را روشن میکردم و با «میخوام برم کوه، شکار آهو» مشق مینوشتم.
یک بار دوستم آمد خانهمان، من بهش گفتم بیا ببین چی دارم.
شادترین آهنگ نوارم را برایش گذاشتم، پری زنگنه میخواند: چوفلی چولادی چوفیال چینی.
(نمیدانم واقعا چی میخواند. من همین را میشنیدم، همین را هم باهاش میخواندم. چینیاش را محکم تر، چون میدانستم چینی چیست.)
دور اتاق راه میرفتم و میرقصیدم.
بعد از پنج دقیقه نفس نفس زنان ایستادم و دیدم دوستم نشسته و با تعجب نگاهم میکند. فهمیدم از آن گروهی است که خیلی قبلتر از من فهمیده شوی ۷۸ چیست، فهمیدم حتی ممکن است این شو را دیده باشد، نوار را خاموش کردم.
من از اون دسته آدمهایی هستم که دلم تایید میخواد. تایید کارهایی که میکنم، حرفهایی که میزنم، چیزهایی که مینویسم... تایید شدن برام مهمه، بوده، همیشه.
همینه که هیچ وقت نگفتم به جهنم، بگذار هر فکری دوست دارن بکنن، اگر هم گفتم شبش خوابم نبرده.
این بده؟ من «طغیان گر» نیستم. یک زندگی معمولی دارم، یا بک روند خیلی معمولی.
از این مدلها که وقتی لیسانس گرفتم، گفتم خب حالا چی کار بکنم؟ فوق لیسانس بخونم دیگه.
احتمالا فوق لیسانس هم تموم بشه میرم دکترا امتحان میدم، احتمالا چندین سال پشت سر هم. که بالاخره یا قبول بشم، یا بیخیال.
از اینا که هفتهٔ آخر ترم راه میافتن جزوه جمع میکنن و تفریح روز آخرین امتحانشون اینه برن یک کافی شاپی و به جای شکلات گلاسهٔ همیشگی «چیز کیک» سفارش بدن.
خیلی حوصلهٔ جنگیدن رو ندارم، معمولا سعی میکنم با شرایطم کنار بیام.
یادم نمییاد آخرین باری که با کسی دعوای درست و حسابی کردم کی بوده.
احتمالا برای همین چیزها دوست زیاد دارم و تقریبا بلدم راضی نگهشون دارم. (البته فکر کنم! نیاین فحش بدین جلوی جمع ضایعم کنین!)
اما دوست زورکی ندارم، آدمهای دور و برم رو دوست دارم.
بعضی روزها که غمگینم آهنگ ملایم گوش میدم. روزهایی هم که شادم باز هم آهنگ ملایم گوش میدم، اما این دفعه با یک حال روحانی!
همین کنار رو نگاه کنید. حدود هفت ساله با یک حال آرومی دارم این گوشه واسهٔ خودم وبلاگ مینویسم.
لابد از این آدمهایی هستم که یک گوشه واسه خودشون پیر میشن، هیچ وقت لاک سیاه نمیزنن، هیچ وقت چهار صبح جمعه قرار کله پاچه خوری نمیگذارن، هیچ وقت برنمی دارن دکوراسیون اتاق رو یک جور عجیبی بچینین، مثلا تخت رو بذارن وسط (اوج دکوراسیون عجیب هم اینه که تخت وسط باشه و نتونن شونه شون رو به جایی تکیه بدن!)
خانواده م میتونن مطمئن باشن هر وقت میگم دارم میرم دانشگاه، واقعا میرم دانشگاه و دیرتر از ده نمییام خونه...
دارم فکر میکنم میتونم سالها و سالها این پست رو ادامه بدم. این قدر که تهش منو بردارین ببرین خونه سالمندان!
+ تیتر قسمتی از یک شعر قیصر امین پور.
قلبم تند میزد.
زمستان را بغل کردم و با خودم آوردم توی تخت.
تخت سرد بود، گفتم پتو نمیخواهم. قلبم که میزند تنم داغ میشود.
زمستان برفی را بغل کردم، پاهایم را چسباندم به دانههای برف، توی دست هایم ها کردم. آدم برفی ساختم.
آدم برفی دهان نداشت. گفته بود من دوست ندارم حرف بزنم، میخواهم این قدر چیزی نگویم تا بمیرم.
گفتم: آدم برفی، دهان هم نداشته باشی چشم که داری، اشکت میشود حرف.
آدم برفی پرسید: تابستان خوب است؟
نمیدانستم.
من نمیدانم آدم برفی. من همهاش سردم است، سردم است، سردم است.
+ شاید هم کابوس
در تصویر اول مهر است. هفت سالهام، دور حیاط چرخ میزنیم، یک حلقهٔ بزرگ. بنشین و پاشو بازی میکنیم و خوراکی میخوریم. مدرسه خوب است.. کسی که دستش را گرفتهام سرما خورده است، فین فین میکند. اما اشکالی ندارد، چون یک موهای حلقه حلقهٔ خوبی دارد که از زیر مقنعهاش زده بیرون.
تصویر دوم یک کارت است. فصلش را نمیدانم، شاید پاییز. روی کارت عکس میکی موس است. کارت توی کلاس پخش میشود، رویش نوشته خوشحال میشوم به تولد من بیایید.
میرویم تولد، مینشنیم روی زمین، پفک میخوریم و خواهر بزرگ مو حلقهای را نگاه میکنیم که دامن سیاه پوشیده و خوشگل است و جشن تولد را میگرداند، مثلا میگوید حالا وقت صندلی بازی است.
تصویر سوم زمستان است. ده سالهام. روز آخر قبل از عید، پیک شادیهایمان را گرفتهایم و با خوشحالی میدویم توی خیابان. البته من یک کمی غم دارم، همان دختری که موهای حلقه حلقه دارد دوست صمیمی یکی از بهترین دوستانم شده. میترسم دوستم من را کمتر از قبل دوست داشته باشد. دختر مو حلقهای چکمهٔ آبی دارد. باران میآید، با چکمه آبی میپرد توی چالههای بارانی، صدای خنده توی خیابان خیس.
تصویر چهارم بعد عید است. صف بستهایم توی حیاط. از توی صف کلاس چهارم صدای هق هق میآید، ناظم ساکت است، میرویم طرف آبخوری که صورتمان را بشوییم. جای مو حلقهای توی صف خالی است. مو حلقهای از پنجرهٔ پاترول پرت شده بیرون.
تصویر پنجم، تصویر یک عالمه دختربچهٔ مشکی پوش است که به صف میشوند و اردو میروند ختم. ختم مو حلقهای و مادر و برادرش.
با خودم فکر میکنم کاش مو حلقهای برگردد، اصلا تمام دنیا میتوانند او را بیشتر از من دوست داشته باشند، خیلی خیلی بیشتر.
تصویر آخر توی ذهنم، تصویر مو حلقهای با چکمههای آبی است، باران توی صورتش، روی موهایش برق میزند.
این تصویر را نگه داشتهام، گاهی خوابش را میبینم.