با هر بهانهٔ سادهای دلم میگیرد.
یک جور دل گرفتن خوب.
میدانید چه میگویم؟
دل گرفتن خوب را میشناسید؟
مثلا یاد آن روز میدان آزادی، که از پل هوایی رفتیم بالا و هیجان زده داد میزدیم: وای سر و تهش معلوم نیست.
یا یاد نمایشنامه خوانی توی انجمن علمی حقوق، که گاهی میآمدیم بیرون و غروب بود، شب بود... و صدای پیچیدن خنده توی شب دانشگاه.
یا یاد خودکار سبز آقای شاعر. آقای شاعر که همه میگفتند با هیچ کس مصاحبه نمیکند، آقای شاعر با ما قرار مصاحبه گذاشت. من آقای شاعر را دوست داشتم، خیلی زیاد. با خودکار سبزش کتابش را برایم امضا کرد.
یا یاد اولین دفعهای که نوا توی بغل من خوابش برد. یادم نمیرود، هیچ وقت. از چیزی ترسیده بود، آمد طرف من، دستم را چسبید، بغلش کردم. سرش روی شانهام، نفسهای گرمش میخورد به پشت گردنم، خوابش برد. نفس هاش آرامش، دست کوچکش...
یا یاد دوره کردنهای هزار بارهٔ آن شرلی، گلی که گذاشتم لای صفحههای نامهٔ والتر، یاد رد اشکهام روی آن صفحهها.
یا یاد روزهایی که صبح زود سرویس مدرسه را نگه میداشتم جلوی کیوسک روزنامه فروشی که تماشاگران بخرم.
دلم با هر بهانهٔ سادهای میگیرد.
هیچ وقت هم تمام نمیشوند این بهانهها، هر روز یک بار تازه، یک یاد تازه.
روز به روز سنگین می شویم، سنگین تر.
آن قدر سنگین که آخر سر، یک روز مجبور می شویم از تنمان بزنیم بیرون.
دل گرفتن خوب را می شناسید؟
عالی مریم.. عالی
چیزی روی دلم سنگینی می کند مریم
دلم می خواهد از تنم بیرون بزنم
دلتنگ ترم کرد این پستت
خوب یا بدش را نمی دانم
من به همه انهایی که روزهای خوشی در دانشگاهشان دارند حسودی می کنم
منم با خوندن پستت یاد کلی چیز خوب افتادم دلم گرفت....:(
آخ مریم...این روزها دلم خیلی میگیرد...خیلی
من تازگی ها فهمیدهام که خیلی از دور و بریهایم قبلنها یک دورهی طلایی داشتهاند.
من هنوز نفهمیدهام که چه چیزی این دوره را طلایی میکرده.
سلام .ببخشید، ولی از پست گریز از مایگی... تو وبلاگم استفاده کردم.