دیشب خواب دیدم ناخنهایم دارد کنده میشود، دانه دانه میریزد زمین...
از خواب نپریدم، فقط توی خواب داشتم فکر میکردم صبح بروم تعبیرش را نگاه کنم.
صبح شد، نرفتم تعبیرش را نگاه کنم، به جایش نشستم نوشتم و به این فکر کردم که کاش یک روز این گریه خانهها اختراع شوند. که از خانه بزنی بیرون، بروی سراغ یک گریه خانه، بنشینی و بدون نیاز به توضیح برای کسی یک دل سیر گریه کنی.
که مثلا مامانت نیاید در اتاق را باز کند و توی دستمال به دست را تماشا کند.
دیگر این چهاردیواری هم امن نیست، همین اتاق کوچک...باید رفت، باید رفت...
همین طوری که دارم آماده میشوم که از خانه بزنم بیرون، بر سماع تنبور را روشن کردهام. دارد میخواند:
ای عقل عقل عقل من، ای جان جان جان من
...
شادی میگفت: به خودت اجازه بده سوگواری کنی...
جملهاش را دوست داشتم، وقتی میگفت که آدم باید برای چیزهای از دست رفتهاش، هر چیزی که باشد یک دوره عزاداری کند. که بعد تمام شوند، اگر نه، دردش همیشه میماند...
به خودم اجازه ندادهام که سوگواری کنم... به این دلیل ساده که اگر شروع کنم هیچ وقت تمام نمیکنم، تمام نمیشود...
+ یک یادداشتی بود که توی گودر خواندمش، نت بود یا پست یک وبلاگ یادم نیست... مال دو سال پیش بود.
یکی از مرگ نوشته بود، از مرگ یکی نزدیکیاش، که بعد صدای ضجه شنیده بود و رفته بود که صاحب عزا را در آغوش بگیرد.
بعد نوشته بود آمدم توی اتاق و فلان آهنگ را روشن کردم.
من فلان آهنگ را دانلود کردم. اسم آهنگش بود «ای جان»، از همین پاپ مجازها.
گوشش دادم و بعدها باز هم سراغش رفتم و هر بار یاد همان پست افتادم، یاد ضجهای که از کلماتش میریخت بیرون.
+ بعد از گودر خیلی چیزها برای من عوض شد. خیلی چیزها... نوع ارتباطم با آدمها حتی، با دوست هام، چه دوستهایی که از نزدیک میشناختمشان، چه دوستهای گودری و وبلاگی... نمیدانم چه داشت گودر که برایم شبیه خانه بود. خانه ی خودم، خانه ی خود خودم. انگار که بعد از یک روز سخت، برمی گشتی خانه، کلید میانداختی، بعد یکی با لیوانی چایی میآمد استقبالت و آغوشی بود که امنیت و آرامش را به تو هدیه کند. دستهای بخشنده ی پذیرنده، دستهای بخشنده ی پذیرنده...
+ خودم میفهمم که انگار با این وبلاگ غریبه شدهام، نوشتن برایم سختتر شده. گاهی توی فیس بوک مینویسم، برخورد با فیس بوک به مثابه ی گودر! اما نمیشود، فیس بوک خانه نیست، آن آغوش پذیرنده ی مهربان نیست...
+ نشسته بودم کنج دیوار، زانوهام به بغل، خودم را جمع کرده بودم و فکر میکردم که زندگی با این همه بارش، با این همه بار سنگین و نفس بر ارزش بودن را دارد یا نه؟ به آدمهایی فکر کردم که دوستشان دارم، به اشیا، به درختها، به نوشتن، به ادبیات و سینما و موسیقی... فکر کردم و بعد ترسیدم پشت سوالی که از خودم پرسیدم نه بگذارم، اما جوابم نه بود به گمانم.
+ یک جایی باید بنشینی و با تمام خودت رو به رو بشوی، خودت را مرور کنی، از خودت فاصله بگیری، از دور تماشا کنی و بعد که برگشتی به خودت... بعد که برگشتی؟ شاید که غریبه باشی برای خودت، برای خودت حتی!
+ غروب
خیابان
سایههای درختان
حجم تنهایی مرا
بزرگ میکنند
(قدسی قاضی نور)
بگو چه کار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق میدهد
با دردی که فصل نمیشناسد
با خونی که بند نمیآید
بگو چه کار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند
دلم شاخه ی شاتوتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است
+غلامرضا بروسان