داشتم محمد نوری گوش میدادم.
همین جوری که توی اتاق میچرخیدم تا برای مهمانی آماده شوم، رفتم روتختیام را صاف کنم که دیدم پاره شده.
مامانم برایم آورده بود، سوغاتی از هند. رویش آیینه کاری داشت... یکهو گریهام گرفت. تازه ای میل یاسمین را خوانده بودم، دیده اید گاهی انگار بار تمام دنیا میآید روی شانههاتان؟ همین حال را داشتم.
نشستم روی تخت، با دستم با روتختی پاره پاره بازی کردم...باید بلند میشدم، وسایلم را جمع میکردم و راه میافتادم.
اما انگار از تمام دنیا دور افتاده بودم، از آدمهایش، از
مهمانیها، از دوستیها، از سفر، از بهانههای کوچک خوشبختی، از کتابها، فیلمها،
انگار از تمام دنیا فقط همین موسیقی مانده بود که داشت میخواند:
من قصهی اندوه و دردم/ رفتم که دیگر برنگردم
دستم گیر کرده بود لای شکاف روتختی، نمیخواستم بلند شوم، میخواستم همان جا بمانم، سالهای سال...
خانم ک بهم یک آیینه داد که اشکهایم بند بیاید...آیینه را باز کردم و خودم را تویش تماشا کردم، با دماغ پف کرده...بعد یاد شعر وهم سبز فروغ افتادم: تمام روز را در آیینه گریه میکردم
گفتم که یک جا خواندهام فروغ تمام روز آیینه به دست در خانه راه میرفته، خودش را توی آیینه تماشا میکرده و اشک میریخته...
تصویر غریبی است...زنی که خودش را تماشا میکند و اشک میریزد و بعد شعر میشود...
صبح زنگ زدم به فائزه...همین جوری که خواب آلود بودم حرف زدیم. از زمین و هوا، نیم ساعتی شد... بعد قطع کردم و دلم خواست که سه سال پیش بود. سال آخر لیسانس. مرجان و فائزه را داشتم و هی تلک تلک توی دانشکده پرسه میزدیم و چایی و املت میخوردیم.
قطع که کردم گریه ام گرفت... پاشدم رفتم دم پنجره و بیرون را تماشا کردم... به نظرم دنیا خالی شده. آذر که بیاید بیست و پنج ساله میشوم...رفتم دلشدگان را گذاشتم توی ضبط... خواند و خواند... گلچهره مپرس، گلچهره مپرس...
به نظرم دیشب خواب واو را دیدم...یک جور خوبی بود، نشسته بود رو به رویم و میگفت من یک جای این دنیا منتظرت هستم...مطمئن باش!
بیدار که شدم دلم گرفته بود، از این که ده سالگیام این قدر احمق بود که فکر میکرد آدمهای توی کتابها زندهاند...از این که رویاهای ده سالگی هنوز توی بیست و چهارسالگی سرک میکشند، از این که دوست داشتن اینقدر سخت است و از اینکه آدم بزرگ میشود و میبیند دنیا هم خیلی بزرگ است و با همه بزرگیاش، باز تنگ میشود گاهی...سخت میگیرد...
دلم برای اینجا تنگ شده، زیاد.
حتی اگر کسی نباشد که بخواندم، که تولد 9 سالگیاش را یادم برود.
د/ل/ت/ن/گ/ی
این تیتر اسم خوبی است برای یک رمان؟
شاید... دارم فکر میکنم که بیش از هر وقت توی زندگیم دلم میخواهد همه چیز را، همه چیز را رها کنم و بگذارم بروم.
آدمی نباشد که مجبور باشم به او جواب پس بدهم، درس و دانشگاه و کار نباشد...
دوست دارم فکر کنم آینده ای در کار نیست که مجبور باشم برایش برنامه ریزی کنم. دوست دارم فکر کنم که زندگی همین امروز است...
امروزی که من تنهایی نشستهام توی یک کافه، منتظر دوستی که هیچ وقت از راه نمیرسد، هر چند وقت یک بار بیرون را تماشا میکنم که باران زده و خیس است...دنیا خیس است، نمناک.
اسم رمان باشد سویهی نمناک هستی، داستان آدمی که همیشه گریه میکرد و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و میخواست تمام شود، همه چیز...
حالا که فکر میکنم میبینم داستان این آدم نوشتن ندارد، میشود اسم یک رمان باشد «سویهی نمناک هستی»، کتابی با ورقههای سفید و مچاله از رد اشک...