قلبم تند میزد.
زمستان را بغل کردم و با خودم آوردم توی تخت.
تخت سرد بود، گفتم پتو نمیخواهم. قلبم که میزند تنم داغ میشود.
زمستان برفی را بغل کردم، پاهایم را چسباندم به دانههای برف، توی دست هایم ها کردم. آدم برفی ساختم.
آدم برفی دهان نداشت. گفته بود من دوست ندارم حرف بزنم، میخواهم این قدر چیزی نگویم تا بمیرم.
گفتم: آدم برفی، دهان هم نداشته باشی چشم که داری، اشکت میشود حرف.
آدم برفی پرسید: تابستان خوب است؟
نمیدانستم.
من نمیدانم آدم برفی. من همهاش سردم است، سردم است، سردم است.
+ شاید هم کابوس
در تصویر اول مهر است. هفت سالهام، دور حیاط چرخ میزنیم، یک حلقهٔ بزرگ. بنشین و پاشو بازی میکنیم و خوراکی میخوریم. مدرسه خوب است.. کسی که دستش را گرفتهام سرما خورده است، فین فین میکند. اما اشکالی ندارد، چون یک موهای حلقه حلقهٔ خوبی دارد که از زیر مقنعهاش زده بیرون.
تصویر دوم یک کارت است. فصلش را نمیدانم، شاید پاییز. روی کارت عکس میکی موس است. کارت توی کلاس پخش میشود، رویش نوشته خوشحال میشوم به تولد من بیایید.
میرویم تولد، مینشنیم روی زمین، پفک میخوریم و خواهر بزرگ مو حلقهای را نگاه میکنیم که دامن سیاه پوشیده و خوشگل است و جشن تولد را میگرداند، مثلا میگوید حالا وقت صندلی بازی است.
تصویر سوم زمستان است. ده سالهام. روز آخر قبل از عید، پیک شادیهایمان را گرفتهایم و با خوشحالی میدویم توی خیابان. البته من یک کمی غم دارم، همان دختری که موهای حلقه حلقه دارد دوست صمیمی یکی از بهترین دوستانم شده. میترسم دوستم من را کمتر از قبل دوست داشته باشد. دختر مو حلقهای چکمهٔ آبی دارد. باران میآید، با چکمه آبی میپرد توی چالههای بارانی، صدای خنده توی خیابان خیس.
تصویر چهارم بعد عید است. صف بستهایم توی حیاط. از توی صف کلاس چهارم صدای هق هق میآید، ناظم ساکت است، میرویم طرف آبخوری که صورتمان را بشوییم. جای مو حلقهای توی صف خالی است. مو حلقهای از پنجرهٔ پاترول پرت شده بیرون.
تصویر پنجم، تصویر یک عالمه دختربچهٔ مشکی پوش است که به صف میشوند و اردو میروند ختم. ختم مو حلقهای و مادر و برادرش.
با خودم فکر میکنم کاش مو حلقهای برگردد، اصلا تمام دنیا میتوانند او را بیشتر از من دوست داشته باشند، خیلی خیلی بیشتر.
تصویر آخر توی ذهنم، تصویر مو حلقهای با چکمههای آبی است، باران توی صورتش، روی موهایش برق میزند.
این تصویر را نگه داشتهام، گاهی خوابش را میبینم.
اوایل پیش از طلوع یک صحنهای است که سلین و جسی سوار تراموا هستند. سلین دارد از خودش میگوید. موهایش ریخته توی صورتش. جسی گوش میدهد، نگاهش میکند، هی دست دست میکند، چند بار دستش را میبرد جلو تا آن تکه مو را از صورت سلین بزند عقب، نمیزند. انگار هنوز وقتش نیست. سلین خودش مویش را میزند پشت گوشش، جسی دستش را میبرد عقب.
+همین جزئیات و چیزهای کوچک.
از هشت سال پیش تا حالا هیچی عوض نشده انگار! شبهای امتحان من هنوز دارم توی اینترنت چرخ میزنم و حوصلهام که سر رفت، دفترهای قدیمی را ورق میزنم.
اسنادش هم موجود است. مثلا این:
« خیلی باحالم. فردا امتحان فیزیک دارم که هیچی حالیم نیست. از دیروز تا حالا دارم ول میگردم، حالا هم هوس نوشتن زده به سرم. آخه یه سری وبلاگ خوندم. خورشید خانوم، سالهای ابری، سیب زمینی… کاش یکذره بیشتر به کامپیوتر وارد بودم. آخه این وبلاگ خوراک منه، اما حیف که نمیتونم وبلاگ بنویسم. دلیلش هم اینه که آدم باید آخر اینترنت و کامپیوتر باشه که من نیستم…
۸۱/۱۰/۱۶ ، از دفتر سرمهای»
بله، موجود پانزده سالهای بودم که فکر میکردم هر کس وبلاگ دارد مهندس کامپیوتر است.