دعوا کرده بودیم،با شادی.از متروی شلوغ پیاده شده بودیم و توی خیابان راه می رفتیم،دور از هم.هی دستانم را می آوردم جلو که بزنم پشت شانه اش و بگویم:به جهنم که داریم اضافه راه می آییم،الکی سرت غر زدم به خاطر دور کردن راه.
بعد که یک بار زدم پشت شانه اش شادی گفت:این بار سومته داره منو می زنی!
دلم گرفت.که دوستم،دوستی که بیشتر از همه مرا می فهمد این همه دلگیر شده از دستم و مثلا عذرخواهی ام را هم نمی پذیرد.
بعد همان موقع،همان لحظه که آن همه دلم گرفته بود و پاهایم زق زق می کرد،توی خیابانی که آن همه شب بود و دور بود زنی داشت ویلچر مردی را هل می داد.زن داشت می دوید و می خندید.چرخهای ویلچر تند تند چرخ می خورد و صورت مرد از لبخند روشن بود. عطر خوشبختی شان پیچیده بود توی هوا.نگاهشان کردم،تند گذشتند.نشد قیافه هاشان را خوب ببینم و در مورد رابطه و نسبتشان حدسی بزنم. فقط برای یک لحظه از یادم رفت که از دوستم دلخورم،خواستم دستانش را بگیرم و تمام خیابان را با هم بدویم...
دل دوستت رو نشکن !!
باور کن یه جاهایی هیشکی به درد آدم نمی خوره جز همین دوست صمیمی آدم ! !
لایک!
سبکباران ساحلها کی بود آخرش؟
من تجربه اش کرده ام مریم. نه حال تو را ها. من یک بار ویلچر هل داده ام و احساس خوشبختی کرده ام. از این ویلچرهای درب و داغان که با بدبختی مجبور بودم از پله ها بالا و پایین ببرمش. می ترسیدم چپه شود، می ترسیدم بیندازمش. پاستیل خریدم و رفتم. بعد از یک عالمه اشک و تلخی. نمی دانی چه کیفی داشت مریم. وقتی می رسید به سرازیری و ویلچر می دوید و من دنبالش. آدمها نگاهم می کردند. کسی نمی دانست ما چه نسبتی داریم. کسی نمی دانست من چقدر خوشبخت بودم مریم...
ولی اون دفعه که قهر کردی من باهات آشتی کردم ها
محبت دارید:))
میدویدی خب... اووووه مریم دویدن کلی خوشبختی دارد با خدش.
ای آرزوی آرزو! آن پرده را بردار ازو! من کس نمی دانم جزو...
دلخور شدن از دست دوستی که دوستش داری خیلی باعث دلخوریه...
.
عاشق که باشی دنیا سفید می شود
بلی
مریم کاش دستشو می گرفتی و تموم خیابونو می دویدید
من همین الان یه دعوای جرو بحثی با اهل خونه داشتم.. ..اونا به مهمانی رفته بودن و من مثل همه وقت حالشو نداشتم همراهی کنم و چون نرفتم امشب از شام خبری نیست !
..از اسنک بدم میاد چون مزه کالباس میده! حوصله پیتزا رو هم ندارم ! .. .بنابراین بنده کوفت زهر مار نوش جان میکنم.. .
آره من میخوام گرسنگی بچشم مثل ندارای فقیر و بی چیز مثل گرسنگان آفریقا... مثل.. .. . چقدر اتفاق حادثه رویداد رخ داد در لحظاتی که من تایپ می کردم.. ! ..بگذریم...
نه مادرم امشب بی خیال تر از این حرفاست یاد روزایی می افتم که گریه می کردم و از خدا میخواستم منو از این خونواده جدا کنه چون اون وقتا فکر می کردم اینا لیاقت منو ندارند..! .خود خواهی همچنان دامن گیرم است...زیرا همیشه وقتی مادر میخواد غذا درست کنه از من میپرسه چی درست کنم و من نمیدونم این مورد چه ربطی به خود خواه بودنم داره.. .در هر حال من گشنمه.. .
مریم جونم فردا بیایا! 3 منتظرتم! به امید خدا خاله تهمینه ام حالش بهتر شه با هم بیاین
:)
(خیلی پست قشنگی بود)