پیرانه سرم عشق جوانی

باشکوه است.می دانم که درد دارد،می دانم که گاهی خستگی و دلتنگی با تمام حجمش جا می ماند روی تن آدم،زخمی می کند،شانه ها را خم می کند...اما باشکوه است دختر.که من آن روز به جای اینکه صحنه را نگاه کنم،به جای اینکه آقای بازیگر را نگاه کنم که پنجره ها را یکی یکی باز می کرد که نور بیاید و فریاد می زد:«حسن پنجره به باز بودنشه...»تو را نگاه می کردم که اشک روی گونه هایت می ریخت و عشق چشم هایت را براق کرده بود.این عاشقی،اینجور بی پروا،اینجور پا گذاشتن روی تمام مصلحت ها و بایدها و نبایدها،اینجور دل دادن...کمند آدمهایی که تجربه اش کنند.چند سال از تو بزرگتر است؟سی سال؟دیدی چه خجولانه آمد جلو،چه خجولانه کادوها را از دستت گرفت؟دیدی آقای بازیگر چه سرش را انداخته بود پایین و لبخند می زد؟دیدی ما را که دید چه از جمع موطلایی ها کند؟دیدی عاشقی آدم را جوان می کند؟تو را بزرگ کرده انگار اما...لابد بالش خیس دم صبح بزرگت کرده،کلنجار رفتن که حالا این تلفن را جواب بدهم یا نه،که این جمله را بگویم یا نه...خواستم بگویم که می فهممت.آن لحظه که دستانت را گرفته بودم اشکهایت را می فهمیدم.که نور افتاده بود روی آقای بازیگر و اشک های تو می ریخت،می ریخت،می ریخت...