من روزهای آخر اسفند را زیاد،خیلی خیلی زیاد دوست دارم.نه برای شوق خریدن تقویم جدید که وقتی این همه خالی است کلی حس خوب میدهد به آدم.نه به خاطر پردههای سفیدی که پشت پنجره های تمیز نشستهاند،نه به خاطر خاطرههایی که موقع اتاق تکانی میریزد دورم.نه به خاطر خیالهای قبل از خوابم که تخم مرغ امسال را چه شکلی کنم.نه به خاطر گلدانهایی که خاکشان را عوض کرده ام.نه به خاطر شلوغی گیج خیابانها و لبخندهایی که از یک جای دور مینشیند روی تنم.نه به خاطر تابلوهای جدیدی که کوبیدهام به دیوار.نه به خاطر روز شیرینیپزی مامان و عطری که میپیچد توی خانه.
چرا،همهی اینها هست! اما یک جور بهانه است انگار. انتظار کشیدن برای آمدن بهار،برای فراموش کردن تمام خاکستری های 87،برای اینکه به خودت بگویی سال جدید همه چیز عوض میشود.
که بنشینی برای پر کردن تقویم جدیدت برنامهریزی کنی.که با فلان آدم بیشتر قرار میگذاری،از چیزی که دوست نداری فاصله میگیری،کتاب های نخوانده را میخوانی،فیلم های ندیده را میبینی،به جای چرخیدن توی روزها برای فوق تصمیم میگیری،درس میخوانی،یاد میگیری...
خودم هم میدانم هیچ کدامش هم نمیشود،خیال های دور و دراز برای کامل بودن یک جورهایی توی لحظه ی تحویل سال جا میماند.
اما این آرامش بی نظیر اسفند،این همه خوشی و بی خیالی هیچ وقت کهنه نمیشود.
و این یعنی همیشه امیدی هست!
ممنون عزیز دلم
..بدترین مقطع سال برای من روزهای آخر اسفند است چراکه به زور اجبار مجبورم می کنند اتاقم را از این شکل جذابش خارج کنم تا به اصطلاح عام تمیز کاری صورت گیرد زیرا سال جدید در پیش روست و از آنجایی که احدی اجازه ورود به اتاقم را ندارد از این رو خود می بایست این وظیفه را بر دوش کشم .. و اینجاست که کشف می کنم گم کرده هایم را ..از یادداشت ها و لنگه جوراب های ناپدید شده خود تا قاشق و چنگال های کم شده آشپزخانه..! ..و نیز میبینم آثاری از شبی خونی که به آجیل های عید سالی که هنوز به پایان نرسیده زده بودم .. .و عید امسال که ظرف خالی شده اش بر میز مقابل مانیتور است.
..و چقدر خوش مزه است خوردن آجیل در خفا..!
راس میگی؟D:
سال هشتاد و هشتت صورتی باد!کلاه قرمزیم ببین:)
انتظار شیرین شیرنی پزی تلخ
آخ این آرامش ماه اسفند تکه تو سال...
چقدر بی خیاله آدم...همیجوری میره دانشگاه...همیجوری چند تا کاغذ جزوه مینویسه و کلن که نگاه کنی یه جور آرومه آدم توش...دغدغه ی امتحان و کنفرانس رو نداره...اووووووووووووو...کو تا فروردین...انگار یه سال تا فروردین راه داره که اینجور خرسند و بی خیاله...
اما عیدو دوست ندارم من...عید دیدنی رو اصلن...اونور سال و کنفرانس و میان ترم و گرما و کوفت و زهر مارو دوست ندارم من...
سلام
تازگی ها دارم فکر میکنم که تو را نمی شناسم.نکند جلوی ما فیلم بازی می کنی؟
می شود من را یک روز دعوت بکنی خانه تان مریم؟
راستی! سال جدیدت بهتر از امسال!
عیدت مبااارک مریم جان
:*
ها...روزهای آخر اسفند.
قدر این فراغت ها را مثل نفس کشیدن هایت بدان!
-+-
از آرزوهای خوبتان هم ممنونم.منم که زودتر آرزو کرده بودم!:)
شادد باشی و سلامت و زنده
و خدا کنه که چیزی نباشه که همهی این حسهای خوب رو خراب کنه...
مریم؟ بزرگ نشوی در سال جدید. شادمانی های کودکی را حفظ کن... مریم همچنان زلال بمان...
اسفند را دوست بداریم!
هه! پست آخرم یه چیزی تو همین مایه هاس. اما رنگش فرق می کنه انگار...
آواز زایش زمین را پرنده می خواند
و رنگ شکوفه ها را مرغان بال می زنند
و بنفشه ها کنار جویبار ها
و سوسن و یاسمن بوستان ها
به زبان اشارت می گویند
ابرها در گذرند
و باران ها کوتاه اند
بیا که آسمان به پاکی روز اول آفرینش است
و خوش ترین بو ها ی باغ های آهوان نسیم شده است
و عاشقانه ترین بسته گسترده است
بیا و دمی با ما باش
بوی بهار می رسد...
نوروز مبارک.[گل]
اس ام اس که نمیرسه.عیدت مبارک
اسفند تمام می شود امروز...
بهارت مبارک مریمک ...
پر از شادی های نارنجی باشی با طعم پاستیل میوه ای :)
عیدتان مبارک.سال خوبی داشته باشید.انشاالله
سال نو مبارک...
وقتی که عید میشه خُُب خوشحالم ..خوشحالیم! ..اما بعداز
شادی های الکی پلکیش سریع یادم میاد که دقیقا آخر این
هفته نه هفته بعدش تولدمِ..
به چیزی که هستم فکر میکنم..من: ..من یه آدمِ
مزخرفِ..و . .. . .. ..اعتراف میکنم که اگر جشنی برام
گرفته میشه اون جشن رو فقط به خاطر کیک تمام شکلاتیش
دوست دارم و نه کادوها و آرزوهای پوچِ تو خالی ش..
و بعد از هر جشن شک ندارم که همون احمقی هستم قبلا
بودم.. .
..سال جدید رو به تو تبریک میگم.
سلام .وبلاگتو تازه پیدا کردم و می خونم..منم هر چند وقت یک بار یه چبزی واسه ی دل خودم می نویسم...نمی دونم چرا اینجا یاد این خاطره افتادم اما حالا که یادش افتادم بزار برات تعریفش کنم...من درسم تموم شده عاشق ادبیات بودم اما می دونی چی خوندم؟ریاضیات محض!۱۳ سالم بود که باید انشایی درباره ی زندگی مردان بزرگ می نوشتیم.کل ژولمو دادم و یه کتاب خریدم به نام کودکی مردان بزرگ...نمی خواستم کلیشه ای بنویسم در مورد سعدی ..حافظ...یا فردوسی..آخه اینا رو هر سال تو مدرسه می خوندیم.انشا رو در باره ی آندره ماری آمپر نوشتم...همون که شدت جریانو کشف کرد.زندگیش دردناک بود...توی انشام نوشتم آمژر غمگین بعد از اعدام پدرش روانی شد و سالها بعد ازدواجش با جولیا او را به آرامش رساند ...همه خندیدن همه ی بچه ها اما من ناراحت نشدم دلم از یه چیز دیگه خیلی سوخت...آخر انشا نوشتم روحت شاد راهت پر رهرو ویادت جاودان باد...باز هم بچه ها خندیدن این بار دبیر ادبیات هم خندید ....و گفت می خوای براش یه فاتحه هم بخونیم....بغض کردم غرورم نمیذاشت جلوی بچه ها گریه کنم...خودکارو یواشکی انداختم زیر میز و به بهانه ی یافتن خودکارم رفتم پایین.....اون پایین من بودم و یه خودکار و یه بغض شکسته....نمی دونم چرا الان این خاطره یادم اومد...چرا برای تو نوشتمش...
سلام عزیزم
سال نو مبارک