مثلا دوشنبه باشد و بارانی،مثلا به حرف مامان گوش نداده باشی و بی کاپشن زده باشی بیرون،مثلا تا هشت شب بیرون باشی.و خیس اما خوشحال برسی خانه.
مثلا سیمین غانم توی گوشت بخواند:بارونا با رقصشون هلهله برپا می کنن...
مثلا کلاس داشته باشی.در شورای کتاب کودک که پر است از خنده و پی پی جوراب بلند و خانم های کتابدار جدی.
روزی مثل امروز لابد!با کامپیوتر قاطی ویروسی،با موهای خیس،با کلی کتاب قطور که مجبوری بخوانیشان،با چشم های سرخ و خواب آلود،با آدامس طعم دارچین،با اس ام اس های طرب انگیز(!)،با یک بسته ی نصفه آلبالو خشکه و یک شلوار آبی آسمانی.
روزی مثل امروز،یک شب پاییزی بارانی،وسط آذری که دوستش نداشتم هیچ وقت...
کاش می شد در آخرین شب بیست سالگی ام بیدار بمانم.پاستیل خرسی بخورم مثلا و رامونا بخوانم.آنوقت اولین طلوع دهه ی سوم زندگی ام را می دیدم.زور دارد آدم برای بیدار شدن در اولین صبح بیست و یک سالگی اش ساعت کوک کند،آن هم روی شش صبح!
شب نخوابیدن/ بیدار ماندن الکی/ روزهای جوانی در سپر/
تولدت مباک دوست من!
خب حالا توی آخرین شب نشد این کارا رو بکنی مهم نیست!مثلاْ می تونی توی اولین شب جمعه ی ۲۱ سالگیت انجامشون بدی که روی دلت هم نمونه:دی!
همیشه ایشالا چیزا و کسایی رو که دوست داری کنارت باشن!
بیست و یک سالگی٬سبز!(برای رفتن به تئاتر منتظر نظر دیگران نباشید! کمک کنید به این هنر!)
بیست + یک سالگی مبارک مریم بانوی عزیز! ((:
:*
بهار بیست و یک سالگیَ ت تا ابدیت ِ حضور عـ اشـ قانه بانو...
و کفش های رفتنَ ت رسیدنی!
مبارک باشه مریم جان. خوشحالم که حالت خوبه. قدر لحظه های بیست و یک سالگی رو خوب بدون. دیگه تکرار نمی شه ها.
تولدت مبارک!
تو چه ماه می نویسی
تبریکات ما را با کمی تاخیرات پذیرا باشید
مثلا سه شنبه باشد و تو چن تا دوست گل داشته باشی که برای تولدت هیجان زده ات کنند و کیک بیاورند داشگاهتان.
دقیقا همینی که شادی گفت...:))))))
؛عزیز من!
خوشبختی، نامه یی نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی ، ساختن عروسک کوچکی ست از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه از هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله یی از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز در شناختنش شویم...
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است... ؛ (نادر ابراهیمی)
مریم جونم تولدت یه عالمه مبارک
می ترسم بگویم که برایم شماره بگذار،می ترسم از لحظه ای که قرار است صدایت بپیچد توی گوشم بعد از سالها!
دقیقا همین که شادی و مونا گفتند ...
این یعنی ما به روی شما می اوریم که ما خیلی مهربان هستیم
وشما باید به داشتن دوستانی به این خوبی افتخار کنید.
دوست دارم ....تولدت مبارک یه عالمه
مثلا الان باشد و من به تو تبریک بگویم!
تولدت مبارک! :)
تولدت مبارک! این جمله از پارسال در ذهنم هست که نوشته بودی «ای غرابت بیست سالگی،به تو سلام می کنم»
البته که مبارک. شده با تاخیر
مریمم سلام...
نمیدونم چی بگم مریم؟؟؟؟؟
نمیدونم چه جوری میشه که آدم اینقدر سرش شلوغ و حواسش پرت میشه که حتی یه نیم نگاه به تقویم ننداخته باشه که....هی!!! دختر... ۱۲ آدر تولد مریم بود!!!!!!!
و لعنت به ریمایندر موبایلم که بهم یادآوری نکرد..
و لعنت به من که از اول آذر همش یادم بود که ۱۲ آذر تولدتو تبریک بگم اما چه گند که خود روز ۱۲ آذر یادم نموند که بهت تبریک بگم..
و بعد رفتم شیراز...و امروز برگشتم و زهرا بهم میگه؛ چرا نگفتی تولد مریم رو بهم؟؟؟؟
و من وسط سایت دانشکده خودم رو میزنم....
منو ببخش مریم...!!!
نمیدونی چه قدر ناراحتم از این بابت...نمیدونی که چقدر بی سابقه است که تولد کسی یادم بره....!!!
اونم نه هر کسی...که تولد تو...مریم من!!!!
ببخش مریم...ببخش...!!!!!
عذاب میکشم دختر....