سه نوبت، صبح و ظهر و شب.
هر بار، دو ساعت.
مینشیند روی بالکن. هر فصلی میخواهد باشد، همیشه یک پیراهن گلگلی خنک تابستانی با پس زمینهی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.
چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را میزند پشت گوشش، دامنش را صاف میکند و یک قلپ از چاییاش میخورد.
دوباره چشم میدوزد به کوچه.
میشمارد. بچههایی را که دستشان بستنی است میشمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفشهایشان را توی کوچه میبندند میشمارد، خانمهایی را که با چرخ دستی خالی میروند و ساعتی بعد پر برش میگردانند، میشمارد.
بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانهی او را بزند.
که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟
زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار میکشد، انتظار میکشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.
گاهی یک آدم میشود همین..
هر کاری هم بکنی نمیتوانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار میکشد، انتظار میکشد، انتظار میکشد...
صبح مامان بیدارم کند که بلند شو، الان سرویس میآید.
لای چشمهایم را باز کنم و بگویم: آب دهنم رو نمیتونم قورت بدم.
مامان لبش را بچسباند به پیشانیام و بگوید: انگار تب داری، وایسا درجه بیارم.
تب داشتهباشم، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و هر چند وقت یکبار چشمهایم را باز کنم تا آب پرتقال و قرص سرماخوردگی و سیب بخورم.
بوی سوپ جو خانه را بردارد، خوشحال باشم که میتوانم کارتونهای صبح را ببینم… بعدِ چند ساعت حوصلهام سر برود و فکر کنم الان زنگ چیه؟ ادبیات؟
راه بیفتم توی خانه، توی صبح ِ خانه قدم بزنم که آرام است، آفتاب دارد، عطرهای خوب دارد، کارتون ساعت ده دارد، مشق نوشتن ندارد.
تب داشتن یعنی هر وقت دلم خواست بخوابم، یعنی کاناپهی جلوی تلویزیون مال من، یعنی میتوانم به هر کس دلم خواست زور بگویم و دستور بدهم: من گشنهمه خوراکی خوشمزه میخوام، من سردمه از تو اتاق برام پتو بیار.
دماغم را بگیرم و شلغم قورت بدهم، یک جعبه دستمال کاغذی را تمام کنم، مامان هر چند وقت یکبار دست بگذارد روی پیشانیم، بابا که از سر کار آمد بپرسد: حالت بهتره؟
من با بدخلقی بگویم نه و با خودم فکر کنم دوستم کی زنگ میزند بپرسد چرا مدرسه نرفتم؟
دوستم زنگ بزند، صدای گرفتهام را تودماغیتر کنم و بگویم: حالم خیلی بده، خیلی.. حالا حالاها نمیتونم بیام مدرسه… راستی، مشق چی داریم واسه فردا؟
دلم روشنی دم صبح میخواهد وقتی که مجبور نباشم توی کوچه منتظر پیکان آبی بایستم، دلم بالشی را میخواهد که از داغی صورتم دیگر یک جای خنک نداشته باشد، دلم میخواهد پیشانیام را بچسبانم به دیوار تا خنک شود، دانههای به را بمکم و شیر عسل داغ بخورم تا گلویم نرم شود.
دیگر هیچ دستی، هیچ دیواری خنکم نمیکند، آرامم نمیکند…
دم غروبی حال آسمون خوب بود، پاییز واقعی، هوای ملس. وقتی بالاخره یک دکه پیدا کردم دیدم کلاه قرمزی هم حالش خوبه، نشسته روی جلد زرد رنگ "همشهری بچهها".
نشون آقای روزنامهفروش دادمش که یعنی من اینو میخوام. گفت: روش نوشته چند؟
گفتم: از صبح نفروختین مگه؟
اگه میگفت نه همهشو میخریدم.
گفت: چرا خانم، قیمتها یادمون نمیمونه که، از صبح هزارجور چیز میفروشیم.
گفتم: باشه.
مجله رو یک جوری گرفتم دستم که معلوم باشه، رو به همهی مردم. از جلوی صفهای دراز اتوبوس و تاکسی رد شدم، از جلوی رانندههای خطی رد شدم، پلههای پل هوایی رو دو تا یکی نکردم، با آرامش ایستادم روی پلههای برقی،"همشهری بچهها" در دست که همه بفهمن شمارهی اولش دراومد.
احساس کردم چند نفر با دست نشونم دادن:
- اونو نگاه.
- مانتو سبزه؟
- نه پشت سری ش، آها، همون. این مجلهای که گرفته دستش، رنگی رنگیه، که روی جلدش کلاه قرمزیه... به سنش نمیخوره از این چیزا بخونه.
- وا. به سن نیست که....والا!
*اگر کودک هشت تا سیزدهسال( حالا یکی دو سال پایین و بالا!) دور و برتان هست میتوانید با "همشهری بچهها" خوشحالش کنید. اگر هم نیست برای خودتان بخریدش. هر کس بتواند ده تفاوت در تصویر صفحه سی و دو این شماره پیدا کند، یک سال اشتراک رایگان وبلاگ لحظه های کاغذی را هدیه میگیرد.
* کاکتوس قلبی شکل هدیهی تولد پارسال مچاله شد، زرد و نزار. فکر نمیکردم اینقدر نازنازی باشد. بهانه میآورم البته، غصهدارم که یادم رفت آبش بدهم. برای همین تقصیر را میاندازم گردن خودش که غصهام کمتر بشود.
* فلشم نیست، کیفم توی ماشین لباسشویی است. ماشین دارد میچرخد. یادم میآید فلش را آخرین بار توی کیف دیدم. فلش هست، توی کیفی که دارد در ماشین لباسشویی چرخ میخورد.
* دیشب فیلم فارغالتحصیلی را نگاه میکردم. توی عکسها به دوربین نگاه نمیکنم، کلاه مسخرهی فارغ التحصیلی را هم برعکس گذاشتهام سرم و به افق زل زدهام، بی هیچ عمدی. توی فیلم هم تا اسمم را صدا میکنند میپرم روی سن و میخواهم لوح را به زور از دست مجری بگیرم. مجری میگوید باید بروی از این آدمهایی که سیخ این بالا ایستادهاند بگیری، مجری را ول میکنم و لبخند ملیح میزنم، کلاهم هنوز کج است.
*من به راه جدید عادت میکنم، به خطیهای میدان آزادی- صنعت، به همکلاسیهایی که لفظ قلم حرف میزنند، به سوپرمارکتی که هیچوقت شیرکاکائو ندارد، به حراست دم در که مانتوها را سانت میکند، به دلتنگیهای دم غروب وقتی سرم را تکیه دادهام به شیشهی اتوبوس، به ندیدن هر روزهی دوستهام، به نخوردن ساندویچ ویژهی ادبیات، به عربیهایی که باید بخوانم و کلمههایی که نمیفهمم، به بوی شامپوی جدید ضد ریزش روی موهام، به جای خالی گلدان کاکتوس روی میزم.
* دلتنگم.
هنوز عکس فردین به دیوارشه
هنوز پرسه تو لاله زار کارشه
تو رویاش هنوزم بلیط میخره
میگه این چهارشنبه رو میبره
تو جیباش بلیطای بازندگی
روی شونههاش کوه این زندگی
حواسش تو سی سال پیش گم شده
دلش زخمی حرف مردم شده
سر کوچه ملی یه مرده یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمیدونه دنیا چه رنگی شده
نمیدونه کی رفته کی اومده
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
تو یه پالتوی کهنهی عهد بوق
داره عابرا رو نگاه میکنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ
هنوز عکس فردین به دیوارشه
خراباتی خوندن هنوز کارشه
یه عالم ترانه تو سینهش داره
قدم هاشو تو لاله زار میشماره
دلش از تئاترای بسته پره
چشاش از نگاهای خسته پره
هنوز فکر چهارشنبهی بردنه
یه عمره که باختاشو رج میزنه
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
که سی سال پیش ساعتش یخ زده
نمیدونه دنیا چه رنگی شده
نمیدونه کی رفته کی اومده
سرکوچه ملی یه مرده یه مرد
تو یه پالتوی کهنهی عهد بوق
داره عابرارو نگاه میکنه
که رد میشن از کوچه های شلوغ
ترانه سرا: یغما گلرویی
از اینجا گوش کنید