سه نوبت، صبح و ظهر و شب.
هر بار، دو ساعت.
مینشیند روی بالکن. هر فصلی میخواهد باشد، همیشه یک پیراهن گلگلی خنک تابستانی با پس زمینهی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده.
چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را میزند پشت گوشش، دامنش را صاف میکند و یک قلپ از چاییاش میخورد.
دوباره چشم میدوزد به کوچه.
میشمارد. بچههایی را که دستشان بستنی است میشمارد، کسانی را که عجله دارند و بند کفشهایشان را توی کوچه میبندند میشمارد، خانمهایی را که با چرخ دستی خالی میروند و ساعتی بعد پر برش میگردانند، میشمارد.
بین این همه آدم، هیچ کس نیست که بیاید در خانهی او را بزند.
که زنی با موهای سفید و پیراهن قرمز برود در را باز کند و یک چایی هم برای او بریزد و بپرسد چرا دیر آمدی؟
زن با موهای سفید و پیراهن قرمز انتظار میکشد، انتظار میکشد و آن قدر حرف نزده که گفتن از یادش رفته.
گاهی یک آدم میشود همین..
هر کاری هم بکنی نمیتوانی چیزی جز این بنویسی که زنی هست با موهای سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار میکشد، انتظار میکشد، انتظار میکشد...
چه خوب گفتی. تنها چیزی که داری از این زن بنویسی همینه. زنی با موها سفید و پیراهن قرمز که روزی سه نوبت توی بالکن انتظار میکشد،...
و من اگر جای تو این را میدیدم شاید روزی سه نوبت که او را میدیدم دوست داشتم که جای او بودم چون الان به این تنهایی نیاز دارم.
همیشه نشسته آنجا، بعد یکروز که برود و دیگر نباشد...چقدر آدم دلش تنگ میشود، چقدر نبودش را حس میکند...
هعی...!
منم پیر بشم میرم تو بالکن لم زل میزنم به کوچه!:)
غم انگیز بود و واقعی. گاهی فکر میکنم این روزها انتظار همه ما را میکشد.
چقد اشک داشت این پستت!
چقد دوس داشتم می رفتم نوه ی این پیرزن می شدم و پای حرفاش می شستم =(( :(
سلام مریم جون . خوبی ؟ ببخش که مزاحمت شدم . راستش بالاخره کنکور تموم و شد و گفتم اگه بشه دوباره یه چیزایی توی وبلاگ دوچرخه بنویسم . هنوز شما مدیری ؟ آخه نام کاربری و رمز عبور بلاگفا رو یادم رفته...
نه نیلوفر جان، خبر هم ندارم کی به کیه اونجا!
فکر کنم علیرضا کیانی بدانه
این قصه های "آلیس مونرو" رو خوندی؟ مثلن همین مجموعه ی "فرار" که مژده دقیقی ترجمه کرده...دخترها و زن ها و پیرزن هاشو دقت کردی چه جوری برای ما می سازه؟ علی الخصوص پیرزن ها.من شیفته ی شخصیت پردازی هاشم.
هیچی. خواستم بگم این آدمی که نوشتی خیلی وبلاگی و مینیمال نوشتی ازش... یعنی قصه نتراشیدی براش... نمی دونم. حس می کنم خیلی به وبلاگی بودن نوشته هات محدود شده ای. فقط به آلیس مونرو نگاه کن. تو رو خدا ببین برای پیرزن هاش چه جوری قصه تو قصه می بافه و من و تو رو مات و مبهوت زندگی می کنه....
دوست دارم بنویسی بازم. سریع تر. دو تا آدم دیگه، دنیا رو دورقمی می کنی ها!
مرسی مریم جون.بوووووس