کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا.
این روزها آدم بیسر دیدین که توی پیادهرو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافهشو نساختم.
آدمی دیدین که مییاد کتابفروشی جیباشو خالی میکنه بعد یادش مییاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه.
آدمی دیدین که داره اشک میریزه اما خندهش بند نمییاد؟ شوک عصبی نیست، یکی از آدمهای منه که هنوز تصمیم نگرفته غمگین باشه یا شاد.
آدمی دیدین که جورابهای لنگه به لنگه بپوشه، سر ناهار غذاشو با دست بخوره، بلند فین کنه و جمعهها بره استادیوم فحش بده، بعد بگه من مهندس فلانی نوادهی فلان شاه قاجارم که تازه برگشتم ایران…؟ دروغ نمیگه، فقط یک کمی با یک آدم دیگه قاطی شده.
از وقتی اشتباهی زدم اون آدمی رو که خودم عاشقش شدهبودم پاک کردم اینجوری شده.
آدمهام موندن نصفه و نیمه، دست و دلم نمیره کاملشون کنم. بعضیها حوصلهشون سر رفته و راه افتادن توی شهر.
بعضیها فهمیدن بین یک آدمی که دیگه نیست و اونها فرق میگذارم، لب ورچیدن و نمیگذارن بهشون دست بزنم.
دست خودم که نیست. اونکه رفته دیگه هیچوقت نمییاد… آدمها! راه نرین توی شهر و بساط طبل رسوایی علم کنین.
بله با شمام آقای مهندس، با شمام تک فرزند، با شمام خانم هنرمند، با شمام تنهای شب گرد، با شمام خانم خانه دار…
دو دقیقه آروم بگیرین، من حداقل یادم بیاد اونی که زدم پاکش کردم واقعا عاشق بود یا ادای عاشقی در میآورد؟
من خاطرهی تو را جا گذاشتم.
نه، آن موقع ها برج فرمانیه نبود، حرف عمل دماغ و فر کردن مو نبود، مبلهای استیل و پردههای سنگین و لوسترهای طلایی و آلبومهای عروسی نبودند.
آن موقع من بودم که از روپوش مدرسه بدم میآمد، از موهای وز بدم می آمد، از زنگ تفریح کوتاه بدم میآمد.عوضش تو را داشتم که بغل دستیام بودی، که تمام کلاس زیر گوش هم پچ پچ میکردیم.
تو را داشتم که تعهد دادی چون دوست من بودی، از آن ناظمه نفرت دارم، هنوز هم. که به تو گفت چرا با فلانی دوستی؟
چرا؟ چون روزهایی که من برای زنگ ناهار خورشت کدو می آوردم تو از ظرف من ناهار میخوردی.
چون تو به دست راستت مچ بند نایک میبستی و بسکتبال بازی میکردی که من بلد نبودم.
چون تو زنگ های تفریح میزدی روی میز و من دلبر دلبرم، تاج سرم میخواندم.
چون تو دوستم بودی، حتی توی آن روزهای قهر و آشتی. حسود بودم، هنوز هم شاید… میترسیدم بروی جایت را عوض کنی و پهلوی یکی دیگر بنشینی، میترسیدم کلاسهای عربی کنارم نباشی که هی بگویی: پاشو جک بگو، پاشو جک بگو وقت کلاس بگذره.
بلند می شدم و اجازه میگرفتم که: ببخشید میشه من خاطره بگم؟
بجه ها خاطرهام را کم کم ده بار شنیدهبودند. اما هر بار میخندیدند که مثلا بار اول است، جکهای تکراری، خاطرههای تکراری، کلاسهای تکراری …
سر کلاس چند تا معلم، چند تا درس، چند سال با همین دو، سه تا جک وقت گذراندیم؟
آن روزهای زخم پای من، آن روزهای دور بودن تو، که وقتی پایم درد میکرد، که خون راه میگرفت روی زمین، پیشانی ات خط میافتاد و من دلم میرفت که بیایم بگویم امروز خورشت کدو دارم، من حسود و خرم، میبخشیم؟
من خاطرهی تو را جا گذاشتم، خاطرهی تمام آن روزها را.
تو توی عکس ها صاف ایستادهای و من قوز کردهام. پشت تو قایم شدهام، موهام ریخته توی صورتم، وز کرده و درهم.
یک روزی، یک جایی، باید می فهمیدم یک روزی، یک جایی میآید که سخت میشود دوباره همان بغل دستیات بشوم، همان قدر دوست و نزدیک، نه که این همه دور و بی خبر.
که طبقه پانزدهم برج بلندی تو را به من برساند، که دیگر انگار هیچ قرابتی نیست. و من دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای ردیف دوم، کنار دیوار، روپوش های آبی و آن روزی که معلم جغرافی داد زد: چی دارید مینویسید؟
چنگ زد و ورق را از دستم کشید. کمیاش ماند توی دستم، نگهش داشتهام...