آدم ها- ۶

کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا.

این روزها آدم بی­سر دیدین که توی پیاده­رو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافه­شو نساختم.

آدمی دیدین که می­یاد کتابفروشی جیباشو خالی می­کنه بعد یادش می­یاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه.

آدمی دیدین که داره اشک می­ریزه اما خنده­ش بند نمی­یاد؟ شوک عصبی نیست، یکی از آدم­های منه که هنوز تصمیم نگرفته غمگین باشه یا شاد.

آدمی دیدین که جوراب­های لنگه به لنگه بپوشه، سر ناهار غذاشو با دست بخوره، بلند فین کنه و جمعه­ها بره استادیوم فحش بده، بعد بگه من مهندس فلانی نواده­ی فلان شاه قاجارم که تازه برگشتم ایران…؟ دروغ نمی­گه، فقط یک کمی با یک آدم دیگه قاطی شده.

از وقتی اشتباهی زدم اون آدمی رو که خودم عاشقش شده­بودم پاک کردم اینجوری شده.

آدم­هام  موندن نصفه و نیمه، دست و دلم نمی­ره کاملشون کنم. بعضی­ها حوصله­شون سر رفته و راه افتادن توی شهر.

بعضی­ها فهمیدن بین یک آدمی که دیگه نیست و اونها فرق می­گذارم، لب ورچیدن و نمی­گذارن بهشون دست بزنم.

دست خودم که نیست. اونکه رفته دیگه هیچ­وقت نمی­یاد… آدم­ها! راه نرین توی شهر و بساط طبل رسوایی علم کنین.

بله با شمام آقای مهندس، با شمام تک فرزند، با شمام خانم هنرمند، با شمام تنهای شب گرد، با شمام خانم خانه دار…

دو دقیقه آروم بگیرین، من حداقل یادم بیاد اونی که زدم پاکش کردم واقعا عاشق بود یا ادای عاشقی در می­آورد؟

 

آدم ها

ردیف دوم، کنار دیوار

من خاطره­ی تو را جا گذاشتم.

نه، آن موقع ها برج فرمانیه نبود، حرف عمل دماغ و فر کردن مو نبود، مبل­های استیل و پرده­های سنگین و لوسترهای طلایی و آلبوم­های عروسی نبودند.

آن موقع من بودم که از روپوش مدرسه بدم می­آمد، از موهای وز بدم می آمد، از زنگ تفریح کوتاه بدم می­آمد.عوضش تو را داشتم که بغل دستی­­ام بودی، که تمام کلاس زیر گوش هم پچ پچ می­کردیم.

تو را داشتم که تعهد دادی چون دوست من بودی، از آن ناظمه نفرت دارم، هنوز هم. که به تو گفت چرا با فلانی دوستی؟

چرا؟ چون روزهایی که من برای زنگ ناهار خورشت کدو می آوردم تو از ظرف من ناهار می­خوردی.

چون تو به دست راستت مچ بند نایک می­بستی و بسکتبال بازی می­کردی که من بلد نبودم.

چون تو زنگ های تفریح می­زدی روی میز و من دلبر دلبرم، تاج سرم می­خواندم.

چون تو دوستم بودی، حتی توی آن روزهای قهر و آشتی. حسود بودم، هنوز هم شاید… می­ترسیدم بروی جایت را عوض کنی و پهلوی یکی دیگر بنشینی، می­ترسیدم کلاس­های عربی کنارم نباشی که هی بگویی: پاشو جک بگو، پاشو جک بگو وقت کلاس بگذره.

بلند می شدم و اجازه می­گرفتم که: ببخشید می­شه من خاطره بگم؟

بجه ها خاطره­ام را کم کم ده بار شنیده­بودند. اما هر بار می­خندیدند که مثلا بار اول است، جک­های تکراری، خاطره­های تکراری، کلا­س­های تکراری …

سر کلاس چند تا معلم، چند تا درس، چند سال با همین دو، سه تا جک وقت گذراندیم؟

آن روزهای زخم پای من، آن روزهای دور بودن تو، که وقتی پایم درد می­کرد، که خون راه می­گرفت روی زمین، پیشانی ات خط می­افتاد و من دلم می­رفت که بیایم بگویم امروز خورشت کدو دارم، من حسود و خرم، می­بخشی­م؟

من خاطره­ی تو را جا گذاشتم، خاطره­ی تمام آن روزها را.

تو توی عکس ها صاف ایستاده­ای و من قوز کرده­ام. پشت تو قایم شده­ام، موهام ریخته توی صورتم، وز کرده و درهم.

یک روزی، یک جایی، باید می فهمیدم یک روزی، یک جایی می­آید که سخت می­شود دوباره همان بغل دستی­ات بشوم، همان قدر دوست و نزدیک، نه که این همه دور و بی خبر.

که طبقه پانزدهم برج بلندی تو را به من برساند، که دیگر انگار هیچ قرابتی نیست. و من دلم تنگ شده، دلم تنگ شده برای ردیف دوم، کنار دیوار، روپوش های آبی و آن روزی که معلم جغرافی داد زد: چی دارید می­نویسید؟

چنگ زد و ورق را از دستم کشید. کمی­اش ماند توی دستم، نگهش داشته­ام...