روزهای بعد از تصادف مادرجان بود. نه، ده سال پیش. مامان هیچوقت خانه نبود، دلم بودنش را میخواست، نه یادداشتهای "غذاتان روی گاز است."
یک روز مامان خواست خوشحالمان کند. خوراک مرغ توی فری درست کرد، با سیب زمینی سرخ.
برای میلاد شلوار بیرون برداشت که اگر خواست لباس مدرسه را عوض کند.
من روسری تازهام را پوشیدهبودم.
نشستیم توی ماشین. میلاد نبود و من بدون نیاز به دعوا راه انداختن، رفتم جلو نشستم. مامان فرمان را دودستی چسبیده بود.
قرار بود سه تایی برویم سینما، ارتفاع پست. بعد برویم توی پارکی، جایی خوراک مرغمان را بخوریم و تلافی این روزها را دربیاوریم.
کیسه شلوار میلاد و غذا کنار پای من بود. ناگهان پرت شدم جلو، یک نفر از پشت محکم زده بود به ماشینمان.
موبایل نداشتیم. مامان من را با ماشین تصادفی گذاشت وسط چمران و دوید رفت یک جا تلفن عمومی پیدا کند تا به میلاد بگوید با آژانس بیا خانه، برنامه به هم خورد.
من نشستم کنار اتوبان و زدم زیر گریه. با دنباله روسری نوام اشکهایم را پاک کردم و گریه کردم.
لابد ماشینهایی که رد میشدند فکر میکردند از آن تصادفهای "و چندین نفر کشته و زخمی بر جای گذاشت..."
از آقایی که زد به پراید سفید یخچالی مامان متنفر بودم، از خوراک مرغی که توی ماشین سرد شده بود متنفر بودم، از چمران که تلفن عمومی نداشت متنفر بودم، از موتوریای که زده بود به مادرجان متنفر بودم.
مامان آمد، ماشین را بردیم تعمیرگاه، یک عالمه پیچ و مهره و و دو تا پشتی و ... از صندوق عقب برداشتیم و پیاده راه افتادیم سمت خانه. گفتند یکوقت چیزی توی ماشین نمانَد...
فردایش رفتیم ارتفاع پست، بابا هم آمد. شب سر راه رفتیم جیگرکی، نانهای چرب و کوکاکولا شیشهای.
بعد این همه وقت، جزئیات آن روز توی ذهنم روشن است. وقتی به جلو پرتاب شدم و وحشت اینکه با سر بروم توی شیشه، قدبلند و پژوی قدیمی مردی که بی خیال ترافیک چمران پایش را گذاشته بود روی گاز، ماشین تقریبا نوی طفلکی، اشکهای بندنیای من وسط اتوبان...
آنوقت تصادفه اگر مجروحی نداشت، زخمی نداشت، این درد قلب من وقتی یاد آن روزها میافتم از کجا میآید؟
+عنوان قسمتی از شعر «چرا چنین»، قیصر امین پور.
برای مادرتون روزهای سختی بود...

و تحملش هم برای شما...
سلام!
در وبلاگ شعری قرار داده ایم که خوشحال میشویم نظر شما را در موردش بدانیم.
ممنون!
اما این جناب فیلسوف قرار بود شلوارش رو کجا عوض کنه !
یعنی تا همین ۹سال پیش اینجوری بوده !
...
توی مدرسه، دستشویی مدرسه مثلا.
چه قدر بی ریختن شکلک های بلاگ اسکای!
شکلک های بلاگ اسکای با من همسان و همشکل اند !
دیگر استفاده نمیکنم تا فراهم نشود موجبات دلخوری شما !
من فکر می کردم بیرون مدرسه منتظرتون می ایسته !!!!!!!!
سلام!
به وبلاگ دوچرخه سر بزنید: http://2charkhe.blogfa.com
؛اشکهای بندنیای من؛
فک کنم حستو درکیدم :ا
فکر کنم درد قلب به خاطر خوش گذراندنی بود که با زحمت و رعایت جزئیات فراوان تبدیل به هیچ شده بود...شاید به خاطر بوی خوراک مرغ که تبدیل به بوی اشک و بعد هم بوی تعمیرگاه شده بود....من هم فراوان از این خاطرات دردآور دارم که نمیدانم چرا هنوز که به آنها فکر میکنم اشکم جاری میشود....
خوش باشی