از دوستانم جدا شدم.یکی با ماشین،یکی با مترو،هر کدام رفته بودند طرفی.
من می خواستم اتوبوس سوار شوم.باران رفته بود توی کفش پارچه ای ام.پاهایم را از سرما جمع کرده بودم و راه می رفتم و دلم می خواست دوستانم نرفته بودند.سر کارگر یک پلیس ایستاده بود،داشت سوت می زد.نه توی سوتش فوت کند که ماشین ها راه بیفتید ها،نه!
آنجوری که ما وقتی دبستان بودیم و سوت معلم ورزش دستمان می افتاد،سوت می زدیم.
سوووت،سوووت،سو سوت،سوووت
خوش خوشان،برای خودش،بی خیال دنیا و چراغ قرمزها و پارک دوبل ها و آدم های دوست رفته ای مثل من.
داشت قدم می زد و سوت می زد و خوش بود.
پاهایم که توی کفش جمع شده بود گرم تر شد،دستهایم را از جیبم آوردم بیرون و پریدم توی اتوبوس.میله را گرفتم. هنوز گرم مانده بود از جای دستهای نفر قبل.
جالب بود مریم
:)
دوووستم
:* هزار هزار تا
چه حال خوبی داشتی.
مثل یه آدمی که شبیه یه دیوونه فکر می کنه.
مثل بعضی وقتهای من وقتی حالم خراب میشه.
مثل.. . ..مثل. ..
خیلی دراماتیک بود
سووووت سوووت
خوش به حال پلیسه
خوش به حال تو
خوش به حال نفر قبل
قشنگ وگرم بود .درست مثل جای دست نفر قبل....ولی حیف که دوست ها از هم جدا شدند ...کاشکی که همیشه باهم می موندند.....