این وبلاگ را بالا و پایین میکنم.به عکس دو نفرهتان میرسم و بغض،بدجور مینشیند توی گلویم.با خودم فکر میکنم الان چه حالی دارد فاطمه؟
اصلا سهم این روزهایمان،سهم این ماههایمان از عشق دارد میشود همین دلشورههای مدام،همین دلنگرانیها...
ساره همین چند روز پیش پیغام فرستادهبود که برای مهدی دعا کنید،دارد میرود دادسرا،دعا کنید حبس نخورد.
توی راهپیمایی شانزده آذر «میم» هی برمیگشت عقب که ببیند «سین» کجاست و میگفت:صورتت رو بپوشون خب...میم صورت خودش را نپوشاندهبود.
فاطمه،فاطمه...همان موقع که فنی را به زور اشک آور و کتک،مثلا فتح کردهبودند،همون موقع که ما جلوی چمران نشسته بودیم روی زمین و سرفه و سرفه و دود سیگار...همان موقع که نیلوفر میدوید توی راهرو دنبال آب،که من قلبم ریخت که نیلوفر برای چه کسی اینجوری بال بال میزند،دویدم دنبالش و تو را دیدم که زانو زدهای بالای سر مجتبی که حالش بد بود،سرش از پشت خورده بود به پله ها...چشم هات چه نگران بود و دستهات که قفل شده بود روی شانههای مجتبی چه لرزان...
همان موقع،همان موقع بغضم گرفت که این است سهم این روزهای ما از عشق...چه کسی این دردهای مدام را توی قلب ما کاشت؟
این روزها تو و مجتبی هی توی سرم چرخ می خورید.آن همه محبت سیال بین شما،آن همه شجاعت تحسینبرانگیز مجتبی،لبخندهایش توی بدترین روزها که یعنی همه چیز درست میشود...
یاد روزهای قبل از انتخابات میافتم که هی زنگ میزدم به تو که به آقای هاشمی بگو برای اکباتان روبان سبز بیاورد.
یاد راهپیمایی روز قدس که نشسته بودید کنار هم،توی خیابان حجاب،همان آخرها که باران گرفته بود.
یاد کلاسهای ملال آور مرصادالعباد که تا میآمدم بالای کتابت چیزی بنویسم میکشیدیاش که مال مجتبی ست.
چه باک که اسپری فلفل بپاشند توی صورتت تا مجتبی را ببرند،که ندانیم کجاست اصلا.
تو شبیه تمام عاشقهای صبور این ماههایی...که عشقت را به آزادی و سبز و صلح و بهار گره زدهای.
ما منتظریم دخترجان،منتظر بهاری که قرار است با دستهای شما و هزار هزار فاطمه و مجتبی دیگر رقم بخورد.
جز دعا و آرزو و انتظار کاری میشود کرد؟
**************
فریاد
من
الان باید نظر بدهم مثل فرهیخته ای که دلش به در دآمده
اما
فقط
وفقط
بغض می کنم و سکوت
پرریخته می شوند حرف هایم
سلام. خدا آخر عاقبت این روزا رو خیر کنه. این لینکو بخون حتما:
http://mohammadnurizad.blogfa.com/