روز جهانی کودک

این تحقیقی است که برای یکی از درسهایم نوشته بودم.عنوانش هست:«تاریخ ادبیات کودکان در قرون ابتدایی بعد از اسلام» 

کار آنجور که دلم می خواست پیش نرفت.یکی از بزرگترین مشکلاتم کمبود منابع بود.تعداد کتابهایی که در زمینه ادبیات کودک و نوجوان حرف جدیدی در اختیارت بگذارند به انگشتان دست هم نمی رسد.یکی از بهترین این کتابها که بیشترین کمک را به من کرد تاریخ ادبیات کودکان بود که امیدوارم دو جلد آخرش هم زودتر مجوز بگیرند. 

گفتم به خاطر روز جهانی کودک،تحقیقم را اینجا هم بگذارم.شاید به درد کسی بخورد و شاید نکته ای به نظر کسی بیاید که گوشزد کند. 

در پیوندهای روزانه هم چند لینک گذاشته ام که شاید به کار کسی که ادبیات کودک و کودکی را دوست دارد بیاید.

تاریخ ادبیات کودکان در قرون ابتدایی بعد از اسلام در ایران 

شعار روز جهانی کودک سال ۲۰۰۹:به کودکان گوش کنیم

دیروز در دو پرده

۱.اصلا تمام قشنگی اش را بگذار رویای دم رفتن.که وقتی سرم را تکیه دادم به شیشه اتوبوس فکر کردم یک روزی می آید که ما سه تا،کنار هم یک نشریه داریم و مثلا ظهرها می نشینیم دور یک میز غذا می خوریم.اصلا بیایید دفتر نشریه مان را بگذاریم کنار کافه گرامافون.دیدی زد و روزی آن آقاهه از تهمینه خوشش آمد.همانی که که حس کازابلانکا کشته بودش و آب را جوری ریخت توی لیوان که من گفتم یا خدا،این سه ماهه که همه اش در حال دویدن بودیم خبری نشد،حالا این پنج دقیقه ای که ما داشتیم بستنی می خوردیم انقلاب شد؟  

۲. نشستیم توی پارک لاله و من یاد خاطرات بچگی ام کرده ام و نوستولانه دارم نارنگی پوست می کنم.(سر راه تغذیه یک کیلو نارنگی خریدیم)این شادی اسنک غیر بهداشتی می خورد،من کلی سعی کردم بر حذرش بدارم(شادی به جان خودم گازشان را پاک نمی کردند،بنده دقت کردم) حالا ما سه تا نشستیم روی نیمکت داریم نارنگی پوست می کنیم،یک خانمه آمده گیر داده این گربه ها به هم چه میگویند؟(دو تا گربه کنار ما نشسته بودند و داشتند میو میو می کردند)حالا به خدا نه من شبیه گربه ام،نه شادی و تهمینه که زبانشان را بلد باشیم.خانمه نمی رود،ایستاده کنار ما و هی می پرسد اینها به هم چه می گویند؟انگار مثلا ما سه تا هشتاد ساله با حیوانات رفت و آمد داریم و زبانشان را بلدیم! شرم حضورمان هم که می شد.می گویم لابد دارد پیشنهاد ازدواج می دهد.خانمه درآمده که از کجا می دانید نر و ماده اند؟یعنی جدی انتظار داشت ما آن وسط چه کنیم؟خدا را شکر کامیونی آمد یکی شان ترسید در رفت.به خانمه هم یک عدد نارنگی رسید.وگرنه تا صبح باید بابت معاشقه ی دو تا گربه جواب پس می دادیم.

پاییزگردی

من دارم شبیه خودم می شوم.نه اینکه ترسناک باشد،اما خنده دار است.که بعد از مدتها،بعد از روزها،هفته ها،ماه ها من آینه را نگاه کنم و بگویم من این دختره را می شناسم.

که حسود است،که نگران جوش های روی پیشانی اش می شود،که زود می رنجد،سرسنگین می شود،دلگیر می شود...زود هم فراموش می کند،بعد خودش اسمش را می گذارد بزرگواری.که نیست،که بزرگوار نیست و خودش هم می داند که نیست.که تا لنگ ظهر می خوابد و برای خودش رویا می بافد.برای روزهای پاییز قرار مهمانی می گذارد،قرار سفر می گذارد،قرار کافه نشینی می گذارد...همه اش هم توی غلت و واغلت دم صبح.بعد که حوصله می کند از رختخواب بکند می بیند که بد نیست کم کم به کنکور فوق فکر کند به جای می رویم که داشته باشیم پاییزگردی را.

بد نیست که یادش بیاید جدی جدی دارد 22 ساله می شود.باید یاد بگیرد درها را این همه به هم نکوبد،پایش را روی زمین نکوبد،وقتی عصبانی می شود کتابش را روی میز نکوبد(کتابه امانت است،وا می رود).باید یاد بگیرد که اینجوری بلند بلند حرف نزند،اینجوری بلند بلند قهقهه نزند.(که وقتی شروع می کند حرف زدن وقتی خیلی عصبانی است یا خیلی شاد است هزار تا دهان برنگردند طرفش و به هیس باز شوند.)

بیست و دو سالگی یعنی هی از دیوار آینده خودت را بکشی بالا.نگاهش کنی و ببینی این است زندگی پیش روی من.می توانی هم فرار کنی،خودت را جمع کنی پایین دیوار و برای خودت رویا ببافی.بی خیال فوق و درس و کار و درهایی که تند و تند کوبیده می شوند به هم...

کبوتر جان،شاخه زیتونت پس؟

این را خیلی وقت پیش از روزنامه بریده بودم.گمانم می خواستم نگهش دارم که روزی داستانی برایش بنویسم.امروز که توی اتاق تکانی یک تکه روزنامه ی رنگ و رورفته پیدا کردم فکر کردم من چه بنویسم برای این خبر؟دیدم خودش داستان است،شعر است...  

۵ جان،فدای نجات یک کبوتر بیمار 

نجات جان یک کبوتر بیمار که در دریاچه روستای جاهالابوردی هند،گرفتار شده بود پنج قربانی گرفت. 

به گزارش ایسکانیوز،یک کبوتر دیروز بر اثر بیماری و گرسنگی به دریاچه جاهالا بوردی(۹۰ کیلومتری احمد آباد هند) افتاد و پسربچه مهربان که شاهد ماجرا بود به کمک شتافت اما پسرک روستایی شنا بلد نبود و به همین خاطر در آستانه غرق شدن قرار گرفت.در همین حال چهار نفر برای نجات او دل به آب زدند اما خودشان هم خفه شدند. 

دی جی جاهالا وادی که یک مسوول محلی از جاهالابوردی است با تایید مرگ پنج روستایی در دریاچه گفت:تحقیقات بیشتر درباره این فاجعه ادامه دارد. 

وی افزود:دریاچه روستای ما نیمه خشک است و به احتمال زیاد،روستاییان متوجه عمق آب نشده بودند.  

گودر

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

من این نوشته را نگه می­ دارم برای بعدها.برای خیلی بعد از این.

به خاطر روزهایی که همه ­اش دلتنگ بودم و دلم سفره­ ی هفت سین خواست.دلم می­ خواست تخم ­مرغ رنگ کنم.

به خاطر روزهایی که روزهای دور،روزهای دوری که متولد ماه مهر داشت و گندمزار و ققنوس و فیروزه پیچید توی سرم.

به خاطر روزهایی که تنها کسی که حرفهایم را شنید تو بودی.تویی که غریب ­ترینی توی زندگی من و این غرابت را نمی­خواهم،نخواستم هیچ وقت.

به خاطر روزهایی که هوا گرم بود و من امتحان داشتم و نگران نبودم و درس نمی ­خواندم اما از افتادن می­ ترسیدم.

به خاطر روزهایی که ماه رمضان بود و کش می­ آمد و من سر خدا نق می­زدم،سر مامان نق می زدم،سر خودم هم نق می ­زدم که بی انصافی نکرده ­باشم.

به خاطر روزهایی که از دوچرخه متنفر بودم،که این همه نوجوان بود و این همه مصون مانده ­بود و به خاطر همین مصون ماندنش دروغ بود انگاری.

به خاطر روزهایی که توهم بود که آدمها دارند در ذهنشان طناب دارم را می بافند.

به خاطر روزهایی که گلدانها خشکیدند چون من لج کردم و دیگر آبشان ندادم.چون بابا دعوایم کرد که چرا می ­خواهی گلدان آب بدهی فرش را خیس می کنی.

به خاطر روزهایی که من زانوهایم را بغل می ­کردم و تاب می ­خوردم و می­ نشستم پای کامپیوتر و وبلاگ می ­خواندم و فحش می­ دادم که چرا هیچ کدام از این نوشته ها،این کامنتها سهم من نیست.

به خاطر روزهایی که دستبند سبزم را گذاشته ­بودم روی میزم و آرزو می­ کردم یک روزی بیانیه های مهندس موسوی را از تلویزیون بخوانند،روز قدس ِ سبز ما را نشان دهند،تجمع دانشگاه ­های ما را نشان دهند.

به خاطر روزهایی که کم مانده­ بود« تو هم با ما نبودی» را روی تک تک آدمها تف کنم.

به خاطر روزهایی که دلم می ­خواست نویسنده بشوم،نوشتم و خط زدم و همه شان را ته کمد انبار کردم.شاعر هم نشدم،وبلاگ نویس خوبی هم نشدم،نوازنده ­ی سه تار هم نشدم...لابد هیچ وقت هم سردبیر هیچ نشریه ی کودک و نوجوانی نمی ­شوم.

به خاطر روزهایی که دلم همپا خواست،اس.ام.اس های آخر شب خواست،نامه خواست که بو کنمشان،نفس خواست که بگیرد توی سینه.

به خاطر روزهایی که حسود بودم،حسود تمام شاعرها،عاشق ها،توریست ها،راننده ها.

به خاطر روزهایی که تمام دخترهای این شهر مانتوی صنایع دستی پوشیدند،و فقط مانتوی من نبود که موقع راه رفتن دلنگ دلنگ کند.

به خاطر تمام روزهایی که دلم می­ خواست کتکشان بزنم،ادبشان کنم که این همه سرتق و خر نباشند،لجبازی نکنند با من،راه بیایند...روزهایی که راه نیامدند،سرتقی کردند و انگار کسی که کتک خورد من بودم.

به خاطر تمام روزهایی که حالا که شما می­ خوانیدشان رفته اند حتما.تمام روزهایی که حالا کاش دور باشند،دور باشند... و من دوباره بتوانم بنویسم.اگر هنوز بخوانیدم البته و دوست داشته باشید.