آدم دلش سفر می خواهد،رفتن…دل بریدن شاید.آدم دلش می خواهد برود،یکجوری که هیچ وقت تا حالا نرفته.رفتنش شبیه رفتن هیچ کس نباشد،فقط مال خودش باشد.جوری که غم ها و شادی ها و تناقض های خود ِ آن آدم را معنا کند،نه مال هیچ کس دیگری را.آدم همه چیز را،همه چیز را جا بگذارد پشت سرش.تمام آدم های دیگر را،تمام دلخوشی های کوچکش را،تمام ترس های بزرگش را…نه،اسمش فرار نیست.فرار با رفتن فرق می کند.آدم موقع فرار اینطور سبکبال نیست،اینطور دلش جاده نمی خواهد،جاده ای که یکجور خوبی تهش معلوم نباشد.جاده ای که هر دو طرفش شمشادهای باران خورده داشته باشد،باد داشته باشد..نه!نسیم بهتر است،جاده ای که نم نم باران داشته باشد،آدم رکاب بزند و نسیم بپیچد لای موهایش،بپیچد لای موهایش….
پیوست:
۱.دانلود ربنای استاد شجریان.
۲.اگر شما هم زمانی با ناتور دشت عاشقی کرده اید،برای پست قبل کامنت بگذارید و اگر نکرده اید کامنت های بقیه را بخوانید.
۳.در حاشیه ی شان یک نظام(یا در باب ادبیات هلویی)
۴.از وقتی این نامه ی دختر ابطحی به پدر دربندش را خوانده ام بغض بدجور نشسته توی گلویم،هر روز با خودم می گویم امروز،روز دیگری است و به امید خبرهای خوب آغازش می کنم.یاد پریروز می افتم و شایعه ی آزادی محمدرضا جلایی پور و خوشحالی بی اندازه ام برای شادی دوستانم،که لابد بعد از دو ماه کمی آرام گرفته اند…پس کی روز خبرهای خوب می آید؟دعا کنید،مخصوصا این روزها،دعا برای آزادی دربندان را از یاد نبرید.
۵.سفره های خالی از تو(نوشته ای از فاطمه شمس،همسر محمدرضا جلایی پور)
چقدر خوب مینویسید
لذت برم
با این تجربه...
اوف ف ف ...
بله که من هم دلم رفتن می خواهد بدجوری . بله که بگذار تا مقابل روی تو بگذریم .
منم مسافرت میخوام
سرفر خیلی خوبه. خوب خوب خوب. از رفتن هم بهتره.
توام کلن سیاسی کار کن!!!!
کامنتت مگه باید کجا می بود؟
دوس داشتم بلاگتو
تو چی؟
..شبیه یه رویاست برای تو.. .
یک این که من هم عاشقی نمی دانم کرده ام یا نه اما ناتور دشت را دوست داشته ام زیاد و چند بار خوانده ام و یک مقاله ای هم توی مجله کامیاب قدیمترها بود درباره تفسیر اسامی شخصیتهایش که خیلی خوب بود و خیلی دوستش داشتم و کلا فکر می کنم دوست داشتن آدمهایی مثل هولدن، یک جور ناخودآگاه جمعی ماست و از این حرفها. اماحرف زدنم نمی آید و بیاید هم، حرف زدن درست ادبیاتی بلد نیستم.
دو اینکه به آقای اکا بگو مزخرف را همین طوری می نویسند که من نوشتم و این آقای آن بالا.
سه این که من باشم دیگر فکر نمی کنم به هوس رفتن. که هوس رفتن همان ماییم که پیله می بافیم و می خواهیم بپریم. که ما نمی بافیم پیله را اما بس که حالا همه چیز بن بست است هوس رفتن جز اشک سوزان به کجا می تواند برسد؟
چهار این که،
چه می دانم.
دریغ و آه!
دریغ و آه!
یک جور خوبی ست! آره، چقدر دلم می خواهدش!
سلام
کسی را می شناسم که بسیار بسیار به هولدن کالفید شباهت دارد.
منم این کتابو دوست دارم.
سفر به ناکجا اباد ... انقدر ناکجا اباد دست نیافتنی است که سفر به هر جای ممکن (هر جا که بهتر از اینجا باشد ) ارزوست ... سفر که خالی ار دغدغه های روزمره باشد خالی از هیجانات اضطراب اور خالی از قید و بند های ادمها...و پر از منو دلخوشی های کوچکم ...
***
من کتابی رو که می گی رو نخوندم و اسمش رو هم نشنیدم(یعنی خیلی پرتم؟!!) شاید... اما دنیایی که از بودن درش هیچ وقت خسته نمی شم دنیای: خواندن .
نیازی به جاده نیست. نیازی به رفتن نیست. همین تناقضات و همین احساسات و وابستگی ها رو باید گذاشت و رفت. ولی نه به جاده. همین جایی که هستی می شه بود و رفت. می شه باشی و نباشی.
بالایی منم
با عوالم حکیم سنایی چه می کنی مریم خاتون؟جز این هایی که گفتی و منم چند هفته پیش ها دلم همین ها را خواسته بود، چطورهایی؟ کلن؟
من دلم ربنا میخاد!!!
ریختم تو گوشیم موقع افطار میزارم بعد افطار میکنم!