قسم به آتش پنهان،به زیر خاکستر

با مامان و نفیسه(دوستم) سوار مترو می شویم.مترو خیلی شلوغ نیست،نگرانم نکند جمعیت کم باشد.ساعت حدودا چهار و ربع است که می رسیم به بهشت زهرا.ایستگاه شاهد پیاده شده ایم.سوار یک ون می شویم که می رود به قطعات جدید(257 و 256 که بیشتر ِشهدای سبز آنجا خاکند.) ون پر می شود،روی هر صندلی دو تا دو تا می نشینیم،عده ای سرپا می ایستند(دقیقا به صورت کنسرو سوار می شویم!) همه دارند شوخی می کنند که الان ون یکراست می رود کهریزک و قطعات جدید هم که قبر آماده کرده اند،از تولید به مصرف.

روبه روی من و نفیسه دو تا خانم چادری نشسته اند.از این چادری های درست و حسابی که ساق دست دارند و مقنعه چانه دار و... با خودم می گویم:عمرا برای مراسم آمده باشند.یا بسیجی اند یا آمده اند زیارت اهل قبور خودشان مثلا!

داریم به مقصد نزدیک می شویم که پلیس جلویمان را می گیرد که از آنور بروید و اینجا بسته است...یکی از سرنشینان ِ جلو روبان سبز آویزان به آیینه را باز می کند که اینقدر چراغ چشمک زن نباشیم!

نزدیک که می شویم آن دو تا خانم چادری روبان های سبز را از کیفشان درمی آورند و می بندند دور مچشان.از مشهد آورده اند،به ضریح مالیده اند.

پیاده می شویم و به جمعیتی پراکنده نزدیک می شویم و الله اکبرگویان می خواهیم برویم سمت قطعه ی 257 که به گارد ضد شورش برمی خوریم.تمام راه های مشرف به قطعه را بسته اند.همانجا می ایستیم.سر و صدا بلند می شود،جمعیتی دو نفر روحانی را محاصره کرده اند:روحانی باغیرت،تشکر،تشکر...بعدا می فهمیم آیت الله موسوی تبریزی و منتجب نیا(یا هادی غفاری) بوده اند.عده ای همراه آنها می شوند که دارند می روند به سمت 211(ظاهرا یکی ار شهدا آنجاست.)

مردم دارند بیشتر می شوند و شعار می دهند:الله اکبر...یا حسین،میرحسین.

همینطور که به قطعات نزدیک می شویم گارد هم به ما نزدیک تر می شود.در بلندگو می گویند:متفرق می شوید یا برخورد کنیم؟(قابل توجه وزارت محترم کشور که فرموده بود ترحیم که مجوز نمی خواهد!)
جمعیت همینطور ایستاده است که یکدفعه همانطور که باتوم هایشان را روی تلق می کویند حمله می کنند،عده ای لباس شخصی هم با موتور می آیند بین جمعیت.فرار می کنیم،نفیسه را گم می کنیم،سکندری می خورم،دارند می رسند،مامان را می بینم...یکدفعه دو تایی می رویم قاطی یک مراسم.زیر یک سایه بان که صندلی گذاشته اند،می نشینیم روی صندلی ها.زمزمه می کندد:منا...

اسم و فامیل مرحومه را می گویند که اگر غافلگیر شدیم بگوییم ما مادر و خواهر مرحومیم،من کیم،اینجا کجاست،موسوی کیه؟!

اوضاع آرام تر که می شود می آییم بیرون،عده ای تند و تند می نشیند دور قبری و رویش آب می ریزند.مامانم می گوید:اینا رو! خانمه می خندد و می گوید:خانم،به خدا مادرشوهرمه!

نفیسه را گم کرده ایم.دوباره سعی می کنیم نزدیک قطعه شویم.(اینها از فاتحه خواندن اینقدر می ترسند؟!) گارد ویژه جلوی مردم صف بسته.ناگهان یک طرف شلوغ می شود،چند نفر می دوند دنبال یک لباس شخصی که آقا آزادش کن...

من و مامان هم می رویم طرفشان.بچه ای هشت،نه ساله دارد گریه می کند و خودش را می کشد روی زمین،دو تا خانم جوان با گریه سعی می کنند آرامش کنند.آن طرف دو نفر دست جوانی را از پشت بسته اند و دارند می برندش.جوان بیست و هشت نه ساله ای با شلوار جین،بدون ریش و ظاهر مذهبی با یک بیسیم و باتوم کسی است که دستور دستگیری داده.یک پلاک ماشین هم دستش است.(لابد پلاک ماشین کسی است که گرفته.)

خانم میانسالی می گوید:ما که از کره مریخ نیومدیم،مردمیم،چی کارش داری؟

جوان:آآآ؟شما مردمید؟کی گفته شما مردمید؟اصلا کی تونه که اینجوری می کنین؟

دختر جوانی می رود جلو:هموطنمه،می دونی هموطن یعنی چی؟

لباس شخصیه:بی شرف ها،بی پدر و مادرها...باتوم بلند می کند به سمت دختره.دختره زل می زند به چشمانش و می ایستد جلویش.

لباس شخصی همچنان فحش می دهد و می رود.جوان را آزاد نمی کند،به التماس ها و استدلالهای ما که مگه چی کار کرده هم کاری ندارد.

ما می رویم جلوتر تا شاید روزنه ای پیدا کنیم برای رسیدن به قطعه 257.میدانچه ای هست که بالاخره از وسطش رد می شویم و می رسیم به جمع مردمی که دور ماشینی جمع شده اند و به سمتش گل پرت می کنند.کروبی است،انگار نیروها نگذاشته اند سخنرانی کند،دارد از بهشت زهرا خارج می شود.مردم ماشینش را احاطه کرده اند و شعار می دهند:کروبی باغیریت،برس به داد ملت...کروبی با غیرت،بمان کنار ملت...درود بر کروبی،سلام بر موسوی.

مامان به گاردی هایی نگاه می کند که از هر طرف احاطه مان کرده اند،من فکر می کنم دیگر جلوی کروبی که بهمان حمله نمی کنند.

کروبی می رود،ما برمی گردیم عقب،فکر رسیدن به مزار شهدایمان را از سر بیرون کرده ایم،جدی هیچ راهی نیست.نفیسه را پیدا می کنیم،یا حسین گویان برمی گردیم به سمت ایستگاه مترو.مردم فریاد می زنند:مصلی،مصلی...عده ای تازه رسیده اند.ما هم تصمیم می گیریم برویم مصلی...مترو دارد حرکت می کند.می دویم سمت واگن  آقایان که جا نمانیم.شعارها در مترو ادامه پیدا می کند.:مرگ بر روسیه،مرگ بر چین،مرگ بر دیکتاتور،الله اکبر...

مترو دارد شلوغ می شود.ایستگاه بعدی پیاده می شویم و صبر می کنیم تا قطار بعدی بیاید و سوار واگن خانم ها بشویم.

یک ایستگاه  نرسیده به مفتح،مترو می ایستد و می گیوید به علت ترافیک خط جلوتر نمی رود.ما هم که خر!! یک عده خانم شروع می کنند به الله اکبر و یاحسین،میر حسین گفتن.

ما هم می گوییم.نا گهان صدا می آید:بی شرف ها،آشغال ها،مرگ بر موسوی...

ته واگن شلوغ می شود.می رویم جلو،یک نفر از سبزها می گوید:خانم چرا توهین می کنی؟

کسی که فحش داده شروع می کند به گاز گرفتن!هر کس را که دم دستش است گاز می گیرد،دختر همراهش هم چنگ می اندازد.حراست دخالت می کند و آن دو نفر را بیرون می کند.من هم مقادیری کولی بازی درمی آورم و جیغ و داد که مگه ما ایرانی نیستیم؟چرا اینطوری باهامون برخورد می کنن.(نفیسه!!جدی الان خجالت زده می باشم ها!)

جمعیت زیادی از ایستگاه مفتح می آیند بالا و راه می افتیم به سمت مصلی.پیر و جوان؛مرد و زن.خیابان را گاردی ها بسته اند.یک دفعه حمله می کنند.فرار می کنیم،پراکنده می شویم،من می دوم داخل کوچه ای.نمی توانم پشت سرم را نگاه کنم که ببینم مامان و نفیسه پشتم هستند یا نه و اینکه باتوم چه قدر با من فاصله دارد،فقط می دوم.ناگهان دری باز می شود.می روم داخل،مامان و نفیسه هم پشت سرم می آیند تو.جایی که پناه گرفته ایم یک شرکت است و کسی که در را به رویمان باز کرده سرایدار ِ افغانی این شرکت.باورم نمی شود یک افغانی ما را از دست باتوم و حمله ی هموطنانمان نجات داده است.ده،پانزده نفری می شویم.آب می خوریم و حرف می زنیم.نفیسه گفته بود موقع فرار نرویم توی کوچه.بعد چند دقیقه می خواهیم برویم بیرون که دوباره حمله می کنند.همان جا می مانیم تا اوضاع کمی آرامتر شود.

برمی گردیم توی خیابان.مردم مثل لشکر شکست خورده اینور و آنور پراکنده اند.عده ای دارند می روند سمت خیایان ولیصعر.اطراف مترو گارد ایستاده.ما دیگر می خواهیم برگردیم خانه.وقتی داشتیم می رفتیم سوار مترو شویم یک گروه جدید یا حسین،میرحسین گویان تازه داشتند می رفتند بالا طرف مصلی.شب فقط داشتم فکر می کردم آن بچه معصوم و بیگناهی که داشت اشک می ریخت توی بهشت زهرا کاش آرام گرفته باشد.کاش آن جوان امشب کنار خانواده اش باشد...

پی نوشت:

*برادرم بعدِ ما رسیده بود بهشت زهرا،طرف آنها نیروهای لباس شخصی کم بوده اند،بیشتر نیروی انتظامی...با گاز اشک آور متفرق شده اند و برگشته اند خانه.(نه که بیم این می رفته بانک ها و فروشگاها و اداره های بهشت زهرا را آتش بزنند!!)

*حرف زیاد است.از کسانی که خانوادگی آمده بودند،تیپ هایی که فکرش را نمی کردی، از جمعیت زیادی که فکرش را هم نمی کردم بعد چهل و چند روز جمع شوند،دستگیرشده هایی که از مفتح می بردنشان به سمت ون،دعواهای درون مترویی با آدمهای خودخواهی که آرامش را،خوشبختی را تنها و تنها برای خودشان می خواهند...برایشان مهم نیست بر سر همسایه شان،هموطنشان چه می آید.

*تیتر از این ترانه است که برای چهلم شهدا ساخته شده.

نظرات 25 + ارسال نظر
قنبیت جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

ک افغانی ما را از دست باتوم و حمله ی هموطنانمان نجات داده است-------------ما چه تنها و غریبیم


راسی فکر نمی کردم توهم از اونایی باشی که فکر میکنن سبزها فقط ی تیژ خاص اند
ما تو ستاد قم دختر پوشیه ای هم داشتیم
از فشن بگیر تا چادری خفن

بنده اصلا فکر نمی کنم که سبزها تیپ خاص هستن!خواستم گزارشم مستند باشه که بقیه هم بفهمن...

نوید جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.soufie.blogfa.com

۴۰ روز گذشت.
ایران ای سرای من

هانیه جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

چه مامان باحالی داری مریم که همراهت اومده!

قنبیت شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ق.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

شرمنده ولی شماهم ی کم نگاه واقعی خودتو تغییر دادی چراکه وقتی به دیدت طبیعیه اونجور زوم نمیکنی روش ولی خب خواسی به وسعت اشاره کنی من به اشتباه افتادم.
راسی فردا فکر کنم ظهر دوچرخه باشم اگه شد بیاید

علی شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:47 ق.ظ http://www.patinage.wordpress.com/

ماشاالله به این همه غیرت! در ضمن من هنوز زنده‌ام!

نگار یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:21 ق.ظ

مریم! میدونی فرق رنجی که من و تو می کشیم چیه؟
تو از آن همه التهاب و شلوغی تهران رنج میکشی...من از این همه بی تفاوتی و بزدلی و سکوت دردناک مشهد...

روزهای بدی ست مریم...فکر نکن ما شهرستانیها خیلی دارد بهمان خوش میگذرد..نه بر عکس اتفاقا...من همش آرزو میکنم که کاش تهران بودم...کاش سه سال پیش به جای مشهد تهران میزدم...کاش حقوق نمیخواندم....کاش کاش شرایط این چیزی نبود که الان هست...
وقتی میگویم به این و آن که من ۲۱ سالم است اما پیرم میخندند و باورشان نمیشود و میگویند تو هنوز جوانی...سرشار از امید و آرزو...حالم دارد از همه ی اینها به هم میخورد...
چه خوب که تو میفهمی پیر یعنی چه..چه خوب که آدم کسانی را در زندگیش داشته باشد که بفهمند آدم را...

پیمان یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ق.ظ

درود بر تو و غیرتت .
من هم بودم و همیشه خواهم بود تا پیروزی ...

( درد من از آدم های بی تفاوت بیشتر از باتوم و اسلحه بدستان است )

سارا کوانتومی یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ق.ظ http://zdz.persianblog.ir

درسته که این روزا من اشکم دمه مشکمه و زود گریه ام می گیره ولی مریم جدی وقتی نوشته های تو رو می خونم. انگار دارم می بینم صحنه ها رو واقعا گریه ام می گیره. مرسی . ممنون از همه مردم که جنبش رو تنها نمی ذارن.
الله اکبر الله اکبر الله اکبر

فریبا دیندار یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ

دوستت دارم

مونا یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:22 ب.ظ

تکبیر...

پسرک مزخرف دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ق.ظ




..فاصله فوارهء خون از زمین بیشتر شده خیلی بیشتر از قبل و همچنان در حال اوج گیریست.. .

مهدیار دلکش دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ http://joojekhoroos.blogfa.com

سلام
کلن از طرفدارای میرحسین خوشم میاد با منطق و انسانند!خوشحال میشم پیش منم بیاید
فقط به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید که ییهو این چینیه من نشکنه!
شما بیاید، اصن تند بیاید با تریلی رد بشید از روی چینی تنهایی من!
منتظرما!

سنا سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ

که چه بشود مریم جان! تمام شد و رفت!

مریم سه‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ http://http://salamsepidiekaqaz.blogfa.com/

اطلاعیه!
اطلاعیه!

قنبیت پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ق.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

کجایی؟


سالمید؟

rouzbeh پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ق.ظ

چرا اصلا فکر نمی کردی یک افغانی نجاتت بده؟ مگه افغانی ها چه مشکلی دارن؟ اونها هم مثل من و شما آدم هستن. نوشته ات محشر بود ولی این قسمتش نژادپرستی نهان در خودش داشت. شما فرض می کنی افغانیها کسی رو کمک نمیکنن. واقعا متاسفم براتون از یک طرف و از طرفی بهتون افتخار میکنم که رفتین برای اعتراض.

من فکر نمی کردم روزی مجبور باشم توی کشور خودم،توی شهر خودم از دست هموطنان خودم به یک بیگانه پناه ببرم.فرقی هم ندارد آن بیگانه افغانی باشد یا آلمانی یا سوئدی!من قصد توهین به هیچ قومی را نداشتم.هنوز هم باور نمی کنم که از دست یک هموطن گریخته ام!فکر کنم کمی سوء تفاهم پیش آمده.از حساسیت و وقتی که برای نوشته بلندم گذاشتید بسیار ممنونم.

کمال پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:29 ق.ظ

وااااااااااااااای درود

من دربه در پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ق.ظ http://shekofteh.persianblog.ir/

خسته نباشی هموطن!!!

محمد پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ب.ظ http://negashtgah.blogfa.com

سلام
با نگار درباره اوضاع شهر مشهد واقعا موافقم. خیلی داغونه.

عرفان پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ

:-S

شادمهر پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ب.ظ http://zagrosfilm.blogfa.com


تغییر به معنای بنیادینش باید از درون اتفاق بیافته والا زخم بجا می ذاره... تا من نگاهم رو تغیر ندم هیچوقت آنچه را که نگاه می کنم تغییر نخواهد کرد هر چند که در ظاهر موفق بشم تغیراتی درش ایجاد کنم ... درود

نیکو پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:51 ب.ظ

آبجی یک مدت نمیتونستم برات کامنت بذارم.این صفحه نظرات باز میشد اما همینجور سفید میموند!نه میتونستم نظرات رو بخونم نه نظر بذارم اما همه پستاتو به روز خوندم...این پستت که لینک شد تو بالاترین... کلیم امتیاز آورد!درود بر آبجی شجاع و آزاده!

اردکانی جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:45 ب.ظ http://yaadegaar.blogfa.com

سلام. مایل به تبادل لینک هستید؟
در صورت تمایل، بنده را با عنوان :: در انتصاب دهم چه گذشت؟! :: لینک کنید و سپس در بخش نظرات اعلام فرمایید.
منتظر نظر شما (چه مثبت و چه منفی) هستم.

بابک جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:15 ب.ظ

ناآگاهی بسیاری ازایرانی تباران ازجمله ایرانی نژادان درون مرزهای کنونی ( چه درکشور باشند یا خارج ) زمینه ساز بسیاری از گرفتاریها ومشکلات ومصیبتهای ماست. اینهایی که افغانی یا تاجیک یا درشمال ارس که بنادرستی آذربایجان خوانده میشود، ترک می خوانیم وگمان میکنیم خارجی هستند، ایرانی تبارند. دراین میان برخی نیزمانند ترکان واقعی که ازآخرهای سده چهارم هجری از پیرامون چین آمده اند هم هستند، اینها نیز هموطن بشمار می آیند، یا عربهای خوزستان که آنها نیزایرانی وهم میهن ما هستند. برای نمونه هرات بخشی ازخراسان است که انگلیسیها درهمین چند دهه پیش درزمان ناصرالدین شاه ازایران جدایش کرده اند. یا هفده شهرقفقازو شمال خراسان تا فرارود همچنین. نباید جوری سخن بگوییم یا بنویسیم یا گونه ای رفتار کنیم که گویی اینها بیگانه اند. در کابل بودم، یکی ازدوستان میگفت وزارت کشور یا ژاندارمری به شاه گزارشی دادند ودرباره سیاست و تصمیم او درزمینه آمد ورفت در مرزایران و افغانستان پرسیدند. درآن گزارش آمده بود که افغانها می آیند ومی روند، تصمیم چیست؟ شاه پی نوشت کرده بود که افغانها برای ایرانیان بیگانه و خارجی نیستند. ترتیبی دهید که به آسانی رفت وآمد کنند. این فرمان اجرا شد. ( یاداوری کنم که بدی شماری ازآدمها را بهحساب همه نباید گذاشت).. از زمانی که ایران بزرگ را تجزیه کردند، وضع همه یا بد شد، یا بدترازگذشته . همه این سرزمینها ناتوان شدند وهمچنان گرفتار مشکلات. سخن دراین زمینه بیش ازاینهاست. خدا کند فرصتی دست دهد تا گزارش بیشتربدهم و موضوع را روشن تر کنم. آن بزرگوار(افغان) که دربهشت زهرا از نویسنده پیام بالا دفاع کرده، هم میهن و هم تبار ما بود، نه آن که ایرانی را به خاک وخون میکشد و پولش را به سوریها وحزب الله و دیگر دشمنان ایران میدهد، نه آن که ازداراییهای ایران بناحق و برخلاف رای ونظر ایرانی بهره می برد ولی سیاست رسمیش ضد ایرانی است. دوستدار: بابک آرین

محمد چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ق.ظ

سشژلام مریم من با بی بی کل خیلی تماس گرفتم از اینترنت حالا اگه تو دختر بی بی گلی جوابه منو بده ایمیلم.m_nazi20@yahoo.comاختصار اسمم m.m.kh akhojd?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد