بهار من،بیا که دیر می شود

چای داغ ته مزه دارچین داشت،عطرش پیچیده بود توی چشمهای تو که هیچ جا نبودی.من سردم بود،دوست داشتم زمان بایستد و من از همان دور نگاهتان کنم،شما را و آدمهایی که دور منتقد فیلم حلقه زده بودند.دوست داشتم زمان بایستد جوری که تکه های من اینقدر گیر نکند به عقربه های ساعت،جوری که اینقدر زخمی نشوم.بعد چای دارچین تمام نشود،بیرون غروب باشد،نفس هامان بخار کند و هزار چهارراه را رد کنیم و من هی جا بمانم.شماها بروید،من بین هزار تا آدم گم بشوم،پشت اتوبوس هایی که با تبلیغ پوشانده شده اند.همه ی شما که راهتان را بلدید.من پای هزار نفر را لگد می کنم و دست هزار شعر ناتمام را می گیرم و پشت تمام چراغ قرمزها منتظر می مانم.

اشک پشت پلکهایم گیر کرده بود،نفس نفس می زد که بریزد پایین.هی خودم را زدم به آن راه و دنباله های آبی روسری دختری که من نبودم توی باد می رفت.راننده ی اتوبوس  آهنگ گذاشت.آهنگ بندری،بنیامین،شاد،جیغ،دست...تمام  خانمهای توی اتوبوس می خندیدند و به هم لبخند می زدند،من هم.ته دلم گرم شده بود،جوری که سرم را تکیه دادم به شیشه و دنباله های روسری آبی نشست روی شانه هایی کسی که من نبودم.

«چیزهای قشنگی توی دنیا هست.منظورم چیزهای واقعا قشنگه.ما این قدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج می شیم.همیشه،همیشه،همیشه هر چیزی رو که اتفاق می افته به من نکبتی حقیر خودمون بر می گردونیم.»

فرانی و زویی.جی دی سالینجر.میلاد زکریا.نشر مرکز

دلم زویی می خواست،زویی می خواست.تو توی سرم راه می رفتی،جای پایت همه جا بود.من از طبقه چهارم،از جایی که هیچ کس بلدش نیست تمام پشت بامها و کبوترها را نگاه می کردم و کبوتری بالهایش جایی گیر کرده بود.

باران نبود که شیشه های عینکم را نقطه نقطه کرد.اشک بود،خود خود اشک.به جهنم که کلاسم دیر شد.تبخال سرخ روی لبم نشسته بود و هی عطسه بود،اشک بود،دستمال کاغذی مچاله شده بود،انحراف از معیار بود،و یک حجم اندوه دنباله دار که توی تمام صفحه های کتابها،توی صورت تمام آدم ها برق می زد.

اصلا اینها را ولش کن،بگو کبوتره نجات پیدا کرد آخر سر؟

صدای بال برفی فرشتگان

انگار خواب بود.باران می­زد به پنجره.از جایم بلند شدم تا ژاکت بپوشم،دیدم آن عکس روی آینه افتاده روی زمین.جوری که انگار باد زده باشد تو.پنجره بسته بود و باران،روی شیشه رنگ گرفته بود.

داشتم فکر می کردم که خیلی بعد،خیلی خیلی بعد از این،وقتی دیگر تو نباشی که دلم هی برایت شور بزند،لابد دیگر نصفه شب با صدای باران از خواب نمی پرم که اینجور سراسیمه پتو را بپیچم دور خودم و گلویم هی خشک شود.

دلم می خواست چراغ را روشن کنم،دلم می خواست انبوه کتابها را از روی میز بریزم پایین،شاخه خشک شده ی گلدان را بکنم و «رنگ تنت رنگ مسی» گوش بدهم.

وقتی خوابم برد هنوز باران می آمد و صدای تو انگار از یک جای دوری پیچیده بود توی گوشم.