داستان کوتاه

برای وبلاگ گروهی نویسندگی خلاق نوشته بودم،با موضوع سرنخ.

پرتگاه

چند ساعت گذشته بود؟نمی دانست.آفتاب ریخته بود توی اتاق و ورق های خاک گرفته ی کف اتاق را روشن کرده بود.ریحانه از جایش بلند شد و با دستانش خاک را از سر شانه هایش تکاند.کمرش خشک شده بود.

صدایی از دور می آمد:ریحانه؟ناهار سرد شد.کارت تموم شد؟

-ناهار؟مگه ساعت چنده؟

-از صبح رفتی چپیدی تو اون اتاق.بعد از چند ماه اومدی خونه.نه حالی،نه احوالی،نه کمکی،چیزی.تازه می پرسی ساعت چنده؟

ریحانه از اتاق آمد بیرون و رفت طرف آشپزخانه.

مادر برگشت به طرفش:این چه ریختی یه برا خودت درست کردی؟لوله بخاری درست می کردی؟

ریحانه رفت طرف آینه.موهایش آشفته و پخش و پلا به گردن و صورت عرق کرده اش چسبیده بود.پیراهن و دامنش را خاک گرفته بود.

-من برم یه آبی به صورتم بزنم.

سرش را گرفت زیر شیر آب.صدای مادر دوباره دور شده بود.صدایش از زیر آب می آمد،انگار که افتاده باشد توی دریا:

-چرا اینقدر لاغر شدی؟شام و ناهار نمی دن بهتون؟زیر چشمات گود افتاده.

ریحانه سرش را آورد بالا و با چشمهایی مات به خودش در آینه دستشویی زل زد.دلش آشوب شد،انگار که خبر بدی شنیده باشد.دوباره برگشت به آشپزخانه:

-ناهار نمی خورم مامان جان،بذار کارم تموم بشه بعد.

-یعنی چی؟تمام شب توی راه بودی،صبح هم که رسیدی یکراست رفتی تو اتاق که کار دارم،کار دارم.اصلا معلوم هست تو چته؟این چند ماه چی کار می کردی توی اون شهر؟اصلا عین خیالت هم نیست.زنگ هم نمی زنی بگی حالت چطوره،درسات چطوره،دانشگاه،هم اتاقی هات.نمی گی من دلواپس می شم؟

ریحانه چیزی نگفت.فقط به مادرش نگاه کرد که بغض افتاده بود توی گلویش.خواست ببوسدش،پشیمان شد.سرش را برگرداند و رفت طرف اتاق.

پرده را کشید و نشست کف زمین.دوباره کاغذها را زیر و رو کرد.کارت پستالهایش را،نقاشی های کودکی اش را.دستش خورد به روبانی صورتی.

-این مال تو ریحانه.

-وای،چه خوشگله.

-خوشت اومد؟از عروسکم کندمش.

-کندی ش؟

-آره،ببین…اون پاک کن عطری ت بود شکل توت فرنگی،می دیش من؟

-چرا؟

-روبان دادم بهت دیگه.

-من که نخواستم بدم،خودت دادی.

-خیلی خسیسی ریحانه،پس بده روبانمو.

-پس نمی دم،می تونی بیا بگیر.

ریحانه دوید دور حیاط.پایش گیر کرد به سنگفرش برآمده ی کنار باغچه و روبان از دستش سر خورد و رفت پای درخت تازه آب داده شده.

-اه…ببین گلی ش کردی.

-اشکال نداره،می شوریمش.

ریحانه روبان رنگ و ر رفته را از روی زمین برداشت و با آن موهایش را یک دست جمع کرد.

-مامان.

-جانم؟

-من اگه هزار تا تیله رنگی جمع کنم با سه تایی که الان دارم می شه چند تا؟

-می شه خیلی.

-آی مامان نکش،درد می گیره.

-اینقدر تکون نخور،الان تموم می شه.

-مامان،تا آخر بافتی ش با اون روبان صورتی یه می بندیش؟

-اون که یه لنگه س.

-خوب از وسط نصفش می کنیم می شه دو تا.

-وایسا ببینم می رسه یا نه.اینقدر جم نخور ریحانه،خراب شد.

-مامان می خوام هزار تا تیله جمع کنم.خیلی که شد می فروشمشون.با پولش از اون عروسکا می خرم که رعنا هم داره.یه عروسکی می خرم روبان داشته باشه.اونوقت اونو بکنم،دو تا روبان دارم.

-باشه مادر،یک دقیقه آروم بگیر.

ریحانه پاهایش را جمع کرد توی شکمش.چشمش خورد به دفتری که قفلش کنده شده بود.دفتر را که باز کرد عطری نمور چرخ خورد و پیچید توی دماغش.

-رعنا بیا.این زیر باید بزنی.

-ریحانه دردم می گیره خب.

-فقط یه قطره.من از کجا بدونم به کسی نمی گی؟

-به خدا نمی گم،به جون مامانم.

-نه.باید خون انگشتتو بریزی اینجا،من که نمی خواستم رازمو به کسی بگم؛تو اصرار کردی.

-ولی ریحانه،بابات بفهمه می کشدت ها.سوار دوچرخه ش بودی کسی ندیدتون؟

-نه کلی راه بلد بود،از جاهای خلوت رفت.گفت روسری مو در بیارم باد بخوره به موهام.یک گل هم بهم داد بذارم پشت گوشم،اما باد بردش.حالا خونتو بریز اینجا.

-آی ی ی ی...

ریحانه دست کشید روی قطره خون که گذشت سالها تیره اش کرده بود،قهوه ا ی تیره.

صدای مادر پیچید توی گوشش:بیا حداقل یه لقمه از این غذا بخور.برای تو پختمش،تو تا منو نکشی ول کن نیستی؟

ریحانه بلند شد،سرش گیج می رفت:

-می آم مامان جان،می آم الان.

-رعنا ولم کن،مامانم نمی ذاره بیام.

-یعنی چی نمی ذاره؟تولد منه ها،قول داده بودی.

-می دونم،نمی تونم بیام.

-خیلی بدی،لوس.

-خودم که دلم می خواد،می گم بهت مامانم نمی ذاره.کادوتو آوردم برات.

ریحانه از توی کیفش بسته ی مچاله ای را کشید بیرون.رعنا بازش کرد و یک شیشه لاک افتاد بیرون.

-خوشرنگه؟خوشت می آد؟

-آره،اما کاش می تونستی بیای.

شب توی خانه، ریحانه ساعت را نگاه کرد و فکر کرد:لابد الان دارن شام می خورن،الویه.

مادر گفت:ریحانه مگه امشب تولد رعنا دعوت نبودی؟

-ها؟

-می گم مگه تولد نبود؟

-چرا...نه،یعنی...نمی دونم.

ریحانه چشمهایش را باز کرد،هنوز سرش گیج می رفت.از جایش بلند شد و فکر کرد حالا چه کار کند؟به کی زنگ بزند؟از کی خبر بگیرد؟

-مامان...

-جانم؟

-مامان خبر داری رعنا داره می ره یه شهر دیگه؟

-وا؟دانشگاه قبول شده به سلامتی؟

-نه،می خواد عروسی کنه.داماد کارش یه شهر دیگه س.

-عروسی؟وا...اون که هنوز هیجده سالش هم نشده،با کی؟

-همسایه شون،پسره بود بچه ها رو پشت دوچرخه ش سوار می کرد...

ریحانه رفت طرف آشپزخانه.مادر هنوز سفره را جمع نکرده بود.با چشم های قرمز نشسته بود پشت میز.ریحانه از پشت دستانش را حلقه کرد دور گردن مادر و صورتش را چسباند به موهایش.

مادر گفت:برو اونور خودتو لوس نکن.به جای این کارا بیا غذاتو بخور.خدا رو خوش می یاد این همه تن منو بلرزونی با این کارات؟چرا چند هفته زنگ نزدی؟یه دفعه بی خبر پاشدی اومدی که چی؟مگه کلاس نداری؟

-مامان رعنا رو یادته؟

-چرا یکدفعه یاد اون افتادی؟چیزیش شده؟

-آدرسی،نشونی چیزی ازش نداری؟از صبح دارم اتاقم رو می گردم.

-وا!وقتی تو ازش خبر نداری من از کجا داشته باشم؟

- سرنخی چیزی ازش نداری مامان؟چه می دونم یه دوست مشترک مثلا. چند وقته هی خوابشو می بینم.

ریحانه خواب دیده بود که رعنا لب پرتگاهی ایستاده.رنگش پریده بود و اندامش لاغر و کشیده در باد تکان می خورد.رعنا دستانش را دراز کرده بود به سمت ریحانه که نیفتد.ریحانه سرش را برگردانده بود.رفته بود و ترک دوچرخه پسری سوار شده بود.همان طور که از رعنا دور می شد سرش را برگردانده بود و دیده بود که رعنا دارد از بلندی می افتد.آخرین چیزی که دید روبانهای صورتی رعنا بود که در باد تکان می خورد.رعنا پرت شده بود و ریحانه از خواب پریده بود.

مادر پرسید: خوابت خوب بود حالا؟

ریحانه مکث کرد:آره مامان خوب بود.مامان،موهام رو می بافی؟مثل قدیم ها.

دستانش را آورد بالا و روبان های صورتی رنگ و رورفته ای را نشان مادرش داد:آره مامان؟بعد ببندش،با همین روبانا.

مریم.مرداد 1387


نظرات 24 + ارسال نظر
شادی سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:18 ب.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

با صدای خودت لطف دیگری داشت .

زهرا سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:07 ب.ظ http://zoz66.blogfa.com

تو وبلاگ نویسندگی خلاقتون خوندمش.
احسنت بر تو دختر جان!

ماه مهر چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:53 ق.ظ

قشنگ بود..

علی چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:05 ق.ظ http://patinage.wordpress.com/

خوب بود؛ حتی با صدای من!

فطروس چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ب.ظ http://www.ghoorub.blogfa.com

قشنگ بود.نگران رعنا شدم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:03 ب.ظ

میشه آدرسه این کلاستونو تو وبلاگت بنویسی؟شاید ما هم اومدیم مریم خانوم!

متاسفانه دوره مون دو ماهی می شه که تموم شده.

سمیرا چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:56 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

شادی چهارشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ

بیا بخوانش اگر دوست داری . اشک که نه اما فکر کنم لا اقل یک کمی دلتنگی داشته باشد از نوع دیوانه وارش .

لیلا پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:20 ق.ظ

حال نداشتم اس ام اس بزنم کامنت گذاشتم!یاسمین کی میاد دانشگاه من فیلمشو پس بیارم مریم جان؟اه!راستی داستانت هم قشنگ بودD:

ریحانه پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:15 ب.ظ http://east0f3den.blogsky.com

یه مدتی نیستم... خوبی بدی دیدی از ما ببخش! البته زود برمیگردم خیالت راحت!
پست خداحافظیم رو هم بخونی خوشحال میشم. راستی اسمم رو هم عوض کردم...
---------------------------------------
مامانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو داستانت اسم من بود ؟؟؟؟؟؟؟
از خوشحالی اشک تو چشمام حلقه زد مامان جون جونم!!!!
مرسی :*****
الان آفلاین میخونمش!!
راستی ببخشید خیلی وقته نیومدم! شرمنده روت مامان جونم ! قالب نو هم مبارکه !

شقایق جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:17 ب.ظ http://shabdar-4par.persianblog.ir

من اینو قبلا تو همون وبلاگ نویسندگی خلاق خونده بودم! آخ جون!
بعد راستی، یه شعر تو وبلاگم هست؛ بخونش بهم بگو نظرتو لطفا. (حالا با کامنت یا اس ام اس یا هر چی.)

هانیه جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:53 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

سلامممم... خوب منم قبلاْ تو همون بلاگ نظرم رو داده بودم... خوبی مریم؟

[ بدون نام ] یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:43 ب.ظ

سلام.خیلی وقت بود دلم میخواست یه چیزی بگم بهت.میدونی آدم وقتی نوشته های تو و امثال تورو میخونه دلش میگیره...خیلی...میدونی چرا؟ چون وقتی میبینه یه عده آدم ، تمام زندگیشون توی چاردیواری خودشون ، خونواده و دوستای خودشون ، دغدغه های خودشون ، دانشگاه خودشون ، کتابایی که خودشون میخونن ، آدمایی که خودشون قبولشون دارن و...خلاصه میشه...آدمایی که فقط احساسات و منافع خودشون رو در نظر میگیرن ...اینا خیلی دلگیره...کافیه یه نگاه بندازی به اسامی خاصی که مرتبا تو وبلاگت تکرار میشه با اینکه میدونی خیلی ها شاید اینها رو نشناسن اما فقط اونهایی که میشناسنشون برات کافیه ن... این اکیپ ها و دوستانی هم که هراز گاهی ازشون اسم میبری هم همه مث خودتن...یه جورایی افتخار میکنی که دوستای صمیمیت مثلا بچه های فلان استادا هستن ، یا نویسنده ی فلان وبلاگای معروف یا نخبه ها و المپیادی هاو رتبه اولای دانشگاهتون یا جاهای دیگه و شما دور هم جمع شدین و اکیپ بازی و بامزه بازی و...کلا با هم رفت و آمد دارین و فقط با هم حال میکنین و حتی اگر در دل هم از هم خوشتون نیاد مجبورید تظاهر کنید که اینجوری نیست ، البته منظور من این نیست که شما دوستی های خوب یا صمیمی ندارین ، نه این یه چیزه شخصیه که هرکس خودش میدونه ته قلبش چی میگذره .ممکنه بگید این یه وبلاگ شخصیه و دلت میخواد توش شخصی نویسی داشته باشی یا کلا از هرچی و هرکس که دلت میخواد توش بنویسی، اما من بحثم سر این وبلاگ نیست ، صحبتم از اخلاقیه که داره تو قشر امثال شما شکل میگیره میخوام بهت بگم مریم جان ! یه کم اطرافتو هم ببین .این دغدغه که دلت برای مثلا 14 سالگیت تنگ شده ، محترمه .اما به خدا توی دل همین آدمای اطرافت (البته نه اکیپ خودتون ) دردایی هست که حداقل دونستنشون آدمو بزرگ میکنه ، آدمو عمیق میکنه ...شاید از این نوشته ی من دلگیر شده یاشی و هیچ کدومو اصلا قبول نداشته باشی ، اما دوست داشتم این حرف توی دلم نمونه چون دوستت دارم و میدونم تو خیلی جا داری هنوز...مرسی.

نمی پرسم شما،چون حتما دلیلی داشته که بدون اسم و نشانی در مورد شخصی ترین بخش های زندگیم حرف زده اید.
نه می خواهم خودم را تبرئه کنم نه دلیل بتراشم.
وبلاگ یک رسانه ی شخصی است،بله من از دغدغه ها و خانواده و دانشگاه و دوستان خودم می نویسم.برای اینکه نمی توانم در مورد دغدغه ها و خانواده و دوستان بقیه بنویسم!در مورد کتابهایی که خودم خواندم می نویسم،چون نمی توانم در مورد کتابهایی که نخوانده ام بنویسم!
فقط بعد از اینکه چند بار کامنتتان را خواندم نگاهی به نوشته های اخیرم انداختم و اسم هایی که آورده بودم.
دلیل ندارد برایتان توضیح بدهم دوستانم را براساس چه ملاکهایی انتخاب می کنم.اما می گویم،نه برای شما.برای دوستان خوبم که انگ خورده اند.انگ خورده اند که عزیزند چون نخبه اند!!!
من کجا توی این وبلاگ از دوستهای المپیادی و رتبه های دانشگاهی شان نوشتم؟!بگردید و نشانم بدهید!ممنون می شوم!
دوستهای من بخش مهمی از زندگیم هستند،چه می دانم وضع زندگی شان چه طور است یا پدرشان کیست!مهم فقط خودشانند و بس!
اگر از آنها می نویسم چون دوست دارم نشانشان بدهم چه قدر برایم مهمند،چون اگر از زندگیم حذفشان کنم بخشی از وجودم خالی می شود که دیگر با هیچ چیز پر نخواهد شد،وقتی هم خالی باشی دیگر بهانه ای برای نوشتن نخواهی داشت.
اکیپ خودمون یعنی چه کسانی؟یعنی تهمینه و یاسمین که تا حالا همدیگر را ندیده اند؟!
یا دوستان نوجوان دوچرخه ای ام را جزو اکیپ دوستان دانشگاهم می شمارید؟!(اصلا من اکیپ دوستان دانشگاهم کجا بود؟!)
امیدوارم دوستانم تا ابد برایم بمانند،همینقدر عزیز و عمیق و دوست داشتنی.

شادی یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

( در پاسخ شمایی که اسمتان را ننوشته اید . این را برای این می نویسم که از خیلی های شنیده ام .) تجربه به من ثابت کرده که چیزهایی را توی وبلاگم می نویسم که به کسی نمی شود مستقیما گفت . برایش مخاطب درست می کنم می نویسم تا شاید به گوش آن اصلی برسد . این البته بعید نیست . از مایی که توی این دوره زندگی می کنیم که مقابل همدیگر هم باید مراقب حرف زدنمان باشیم . آزادی بیان که دیگر تقریبا خنده دار است . شاید آنچه من می بینم بشود در لفافه ایی پیچید و گذاشت همه بخوانند. چه کسی گفته وبلاگ نباید دفتر خاطرات باشد ؟ بیاید تا با هم بحث کنیم , اصلا شاید او توانست مرا قانع کند.
این هم بسیار طبیعی است که یک سبک نوشتن یک سری مخاطبان خاص دارد . کسانی که خوششان می آید از نوشتنت یا دوستانی که برایشان مهم است توی دلت چی می گذرد. حالا من اگر بخواهم از آدم هایی بنویسم مسلما از آنهایی می نویسم که می شناسمشان , که دغدغه شان مثل مال من است . اصلا این ها را ول کنید . من وقتی با مریم می روم کافی شاپ که دیگر نمی توانم بنویسم مثلا سپیده توی کافی شاپ چی گفته ؟
نمی شود کسی را متهم کرد که چرا این طوری نگاه می کنی . یا چرا بغل دستی سمت چپی ات را می بینی و سمت راستی را نمی بینی .
دردها آدم را بزرگ می کنند . توی جامعه مجبوری بزرگ باشی . مجبوری مثل خودشان باهاشان رفتار کنی تا حذفت نکنند. اما دهان کودکی هایمان را که نمی شود بست . حالا که جایی ندارند لااقل می آوریمشان توی وبلاگ مان . هر انسانی اندازه ی خودش درد دارد . درست اندازه ی خودش. حالا اینکه مدلش چه جوری باشد چه فرقی می کند؟

سامان دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:12 ب.ظ http://pesare--yakhi.blogfa.com

گاهی متنی را میابم که حقایق را آنچنان ساده بیان می کند که تمامی پیچیدگی های روح و فکرم را با لایه ای از اندیشه ناب و شادی کودکانه می پوشاند ، همانند متنی که امروز صبح خواندم . . .

فریبا دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.havijebanafsh.blogfa.com

وای اگه الان این جا بودی محکم بغلت می کردم...
بعد یه ویشگووووووووون ریز ازت می گرفتم که بهم می گفتی تو بر این باوری که هیچ وقت نویسنده نمی شی...
خیلی قشنگ بود داستانت...
خیلی...

علی مرسلی چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:51 ق.ظ

.

بدون امضا چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:36 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

لحظه های کاغذیت صورتی بودند.الان هم هستند .

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:37 ب.ظ

سلام. بر خلاف ادعایی که داشته ای (نه می خواهم خودم را تبرئه کنم نه دلیل بتراشم) هم سعی کرده ای که دلیل بتراشی و هم خود را تبرئه کنی ، که البته این یک امر طبیعی ست .تازه از فحوای کلامت هم پیداست که دلخور شده ای هرچند خواسته باشی منطقی برخورد کرده باشی . جوابی که شادی داده است به مراتب منطقی تر و از احساسات دورتر است که با بخش هایی از آن موافقم که البته اشاره به کلیات بود نه مطالبی که من عرض کردم.در حال بگذریم . روی سخن من تویی...تو که اگر برایم اهمیتی نداشتی هرگز این چیزها را نمی نوشتم.همانطور که حدس میزدم ، حرفی که این روزها به هرکه انتقاد میکنی را تکرار کردی : وبلاگ یک رسانه ی شخصی ست ! از این هم که با بچه بازی و در واقع لجبازی هرچه تمامتر استدلال کردی متاسف بودم (برای اینکه نمی توانم در مورد دغدغه ها و خانواده و دوستان بقیه بنویسم!در مورد کتابهایی که خودم خواندم می نویسم،چون نمی توانم در مورد کتابهایی که نخوانده ام بنویسم!
)...خیلی برایم جالب بود و در واقع این حرفت ( که:انگ خورده اند که عزیزند چون نخبه اند!!!
) اگر ذره ای هم شک داشتم را تبدیل به یقین کرد که خیلی افتخارمیکنی که دوستانت نخبه اند البته با تعریف امثال خودت...راستی خودت را گول نزن (چه می دانم وضع زندگی شان چه طور است یا پدرشان کیست!مهم فقط خودشانند و بس!
) میدانم که میدانی که وضع زندگی هرکس چه طوری است .و برایت مهم است...اما باشد بگذریم...راستی خوش به حالت که با دوستان نوجوان دوچرخه ایت دوست هستی ، البته لازم نبود که این را دوباره تکرار کنی چون قبلا صدها هزار بار گفته بودی...یا اینکه با اینکه ابعضی هایتان اینقدر عیاقید ولی همدیگر را هنوز ندیده اید ، لزومی به اشاره به این "معجزه" هم نبود ! البته خب حق داری که در دانشگاه اکیپی آنچنان که دربیرون داری نداشته باشی چون همه ی بچه های نخبه و اساتید و مسئولین مملکتی که در دانشگاه شما نیستند تازه خیلی هایشان هم از بچه های شهرستانی اند که توبه...
مریم جان ! انقدر بچگانه با حرف من برخورد کردی که اصلا انتظارش را نداشتم و این مخصوصا از جمله ی آخر نوشته ات پیداست که نشان میداد چقدر کج فهمی ! من هم امیدوارم دوستانت تا ابد برایت بمانند و همیشه همینقدر عزیز و عمیق و دوست داشتنی باشند اما کاش تو هم کمی مانند آنها عمیق بودی...ازت انتظار نداشتم مریم...

رهگذر چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:54 ب.ظ

لذت بردیم! به به چه عمقی! قسمتهای (یه جورایی افتخار میکنی که دوستای صمیمیت مثلا بچه های فلان استادا هستن ، یا نویسنده ی فلان وبلاگای معروف یا نخبه ها و المپیادی هاو رتبه اولای دانشگاهتون) --- (حتی اگر در دل هم از هم خوشتون نیاد مجبورید تظاهر کنید که اینجوری نیست) --- (خیلی هایشان هم از بچه های شهرستانی اند که توبه...) برای کسایی که مریمو میشناسند بسیار راحت نشون میده که (کج فهم!) کیه تو این قضیه!
دوست عمیق! که احتمالا دردآشنا بودنت به عمقت منجر شده. (دردایی هست که حداقل دونستنشون آدمو بزرگ میکنه ، آدمو عمیق میکنه) چقدر عمیقی که دلت برای 14 سالگیت تنگ نمیشه. حتی اونقدر عمیقی که احتیاجی به اکیپ دوستان نداری چون سطحیه! ولی تو عمیق تر از این حرفایی. تو برای شناخت درد انسان نیازی به کتاب هم نداری چون درد انسان رو طی تکاملش دیدی و اینا سطحیه. وقتی که هیروشما بودی و بمب افتاد. وقتی تو آفریقا دیدی کرکسا منتظر مرگ کودکانند. وقتی یکی چاقو رو گلوت گذاشته بود و میگفتی : "به به! شما به نظر خیلی درد داری! من باید خارج از اکیپ دوستان سطحیم با شما رفاقت کنم و با درداتون آشناشم که دیگه عمیق شم!" وقتی آدمهای به دار آویخته شده رو میدیدی. وقتی مغز متلاشی شده دیدی. وقتی گور دست جمعی دیدی. وقتی خود فروشی دیدی. اوردوز دیدی . وقتی برده داری دیدی. وقتی مناطق محروم دیدی. معتاد دیدی. قمه کش دیدی. تجاوز دیدی. هدایتو شناختی. خودکشی دیدی. بی عدالتی دیدی. خرافه دیدی. نسل کشی دیدی. مارکز و هگل و نیچه رو شناختی و تاسف خوردی که چقدر سطحی بودن. مذهب شناسی کردی و دیدی دوستی مهمه... لذت بردن مهمه و با عمقش حال نکردی!
در عوض خودت عمیق شدی. مثل سیاه چاله فضایی شدی. یه جایزه ی انسان عمیق و دردآشنا و سطحی شناسی به خودت اعطا کردی و حالا میتونی راه بیفتی و از ماحصل عمقت به این صورت استفاده کنی که با انگشت مردمو نشون بدی و بگی "هی تو! احساس تنهایی می کنی؟ پس از درد هیچی نمی دونی سطحی! من یه عمیقم که برات متاسفم!"

احتمالا تو با بهانه های کوچک نامانوسی... دلخوشی ها کم نیست رو درک نمی کنی... عظمت احساسات کوچک رو حس نمی کنی... هنر رو نمی فهمی و شاید در عمق چاه عمیقت دیگر چیزی برای دیدن نیست ولی تو هنوز (تاسف) داری! و چه ماحصل عمیقی!
این عمقت شاید نمی ذاره ببینی که دوستای مریم همه نخبه نیستن و مریم دوست شهرستانی داره و من هم دارم!
عمقت باعث شد که بگی (هرکس خودش میدونه ته قلبش چی میگذره ) و بعدش واسه عمقته که یهو از ته قلب مریم سر در میاری و میگی (راستی خودت را گول نزن میدانم که میدانی که وضع زندگی هرکس چه طوری است) :))
میدونی مریم! چرا با خودت رو راست نیستی؟ تو که از دوستات متنفری چرا جرات نمیکنی بیای بگی؟ من که میدونم تو با القاعده در ارتباط بوده و هستی و برای کشتار صربها هم باید محاکمت کنن ولی تو به خودت دروغ میگی! چرا؟؟؟؟ واقعیت اینه که تو ته قلبت میدونی حقیقت چیه! حقیقت چیزیه که من میگم عزیزم!

احتمالا کمافسابق از کج فهمیه ولی یه جا فکر کردم تو یه سری لفافه داری از زیون یه کمونیست و با حالت حق به جانب و نگاه عاقل اندر سفیه میگی: " هی تو برژوای بی شرم که عدالت هیچی نمیدونی تو به خاطر اینکه رفقاتو از گشنگان افریقایی و بی خوانمانها انتخواب نمیکنی طرفدار اختلاف طبقاتی هستی و داری از نظام سرمایه داری حمایت میکنی. تو اصلا یک بار با یکی از بازماندگانِ عزیز از دست داده ی گرجستانی کافی شاپ رفتی؟ تو از اینکه با تهرانی های می پری شرمسار نیستی؟ در حالی که می تونی بچه های محروم سیستان و بلوچستانو برای گردش و تفریح و کافی شاپ رفتن انتخاب کنی."

شاید باید معذرت بخوایم بابت اینکه مردم حرفای بچه گانه میزنند... بابت اینکه مردم به دنیا میان... بابت اینکه مردم احساسات سطحی دارند... بابت اینکه مردم فیلم هندی میبینند و گریه میکنند. بابت اینکه یک آدم سطحی ممکنه تو وبلاگش بنویسه هوا گرمه! برق رفته! بابت اینکه یکی شاید فکر کنه که شاید باد کردن و تاسف خوردن به حال دیگران سعادت نباشه...هر چی باشه یک عده که در نظر خیلی مردم ِ سطحی بزرگ و دریا دل بودند به همه لبخند میزدند.
تو خیلی چیز برای متاسف شدن داری قدر بدون!

(ازت انتظار نداشتم مریم) سطح انتظاراتتو بیار پایین! تو یه دونه ای دردونه ای! کمیابی! برو با هم عمق خودت بپر!

من شنا بلدم، یه چند تا وبلاگ عمیق بده ببینیم استفاده کنیم.

سمیه پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:28 ب.ظ http://parchineaseman.blogfa.com

خب من مجبورم از همین الان با تو قهر کنم ..

چون نه المپیادیم .. نه بابام فلانیه ... نه هیچکدوم از اینا که

اون بالا اومده ....

مونا پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:16 ب.ظ

در جواب به دوست عزیزی که جرات نوشتن اسمش را ندارد:
{چون دوستت دارم و میدونم تو خیلی جا داری هنوز.تو که اگر برایم اهمیتی نداشتی هرگز این چیزها را نمی نوشتم.مریم جان...}
دوست عزیز این ها جمله های شماست. جوری وانمود می کنید که انگار دلسوز مریم هستیدو خیرش را می خواهید. اما این کار شما درست مثل خنجر از پشت زدن است...تو همانی هستی که فردا اگر مریم را ببینی بهش لبخند می زنی و احتمالا روی خوش نشان خواهی داد. و امروز اینجا اینطور کورکورانه ازش انتقاد می کنی...هرچند اسم این کار انتقاد نیست...به نوعی پشت سر حرف زدن است. چرا از این که اسم و فامیلت را بگذاری می ترسی؟!!!
خانم یا آقای دردآشنا(!!) لزومی ندارد آدم همه دردهایش را بازگو کند و جار بزند تا همه بفهمند . مثلا اگر آدم به کسی حسودیش می شود اگر از درد حسادت دارد خفه می شود لزومی ندارد همه بفهمند!!!
من شش سال است مریم را می شناسم.بارها ازش انتقاد کردم...یادم نمی آید در مقابل انتقادها جبهه گرفته باشد یا هر چیز دیگر... اگر انتقادی دارید با آداب انسانی انتقاد خود را مطرح کنید لطفا!

[ بدون نام ] یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:11 ب.ظ

یا رب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان...

mohamad reza دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ

veblaget ghashange ye 1 saati toosh boodam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد