دیروز از اون روزای مزخرف بود.از صبحش اخلاقم شده بود عین سگ.یه حس احمقانه پیچیده بود توی کله م.سر کلاس یکی از معلمها بهم گیر داده بود.منم وقتی دیدم اینقدر روم حساسیت داره کاری نمی کردم عصبانی بشه.روش که به تخته بود چند دقیقه یک بار برمیگشت منو غافلگیر کنه.کلاس ساکت بود.یه دفعه برگشت گفت:برو بیرون!گفتم:واسه چی؟گفت:حرف زدی!گفتم:من کی حرف زدم؟گفت:خودم دیدم.قبلش به چند نفر دیگه هم گیر داده بود.همه شون معذرت خواهی کردن تموم شد رفت.اما من که کاری نکرده بودم معذرت خواهی کنم.منم کیفم رو کوبیدم روی میز و از کلاس اومدم بیرون.تا اومدم بیرون سردردم خوب شد!مطمئنم باهام لج شده حسابی.یک ساعت تو حیاط راه رفتم تا زنگ خورد.معمولا این مواقع آدم احساس خوبی نداره،اما من احساس بدی نداشتم.یه جورایی شاد هم بودم.خدا به خیر بگذرونه!
اول!!!!!
منم جای تو بودم يه جورايی خوشحال ميشدم ... از اينکه کم نياوردم
خیلی مامانی مینویسی ها.
خوشم میاد.
سلام خانمی
حالت خوب شد؟؟
پس چرا هیچی نمیمویسی
کاره خوبی کردی مریم جونم!!!!!
راستی ... تو ام واقعا یه همچیین خوابی دیده بودی؟؟!!
چه جالب ...!
وبلاگ دوست داشتنیی داری.
موفق باشی.
نگفتی از نتیجه بازی خوشحالی یا ناراحت؟؟؟
شاد باشی...مثل من !!!
یا حق!
سلام.دمت گرم.از اونایی هستی که کم نمیاری.
سلام سلام مریم خانوم.مرسی از کامنت.
میبینم که آبی این دورو برا هم هست.اصلا آبی همه جا هست!!!!فقط واسه من کامنت نمیذاره:((