گریه مون هیچ...

دیشب خواب یاسمین رو دیدم، زنگ زده بود بهم گریه می کرد.

گریه ش بند نمی اومد، نمی دونستم چی کار کنم.

عین همون روز. همون روز که تا اسم یاسمین رو دیدم و با ذوق گوشی رو برداشتم، دیدم داره گریه می کنه.

دلم می خواست بغلش کنم... هیچی نمی تونستم بگم...فقط دلم می خواست از توی سیم ها رد شم و برم پیشش.

مثل دیشب توی خواب.

دلم براش تنگ شده، گوشی ش هنوز خاموشه.

دیشب توی خواب بهش گفتم باورم نمی شه گوشی ت روشن شده، باورم نمی شه دارم صداتو می شنوم.

نمی دونم چرا این ها رو اینجا می نویسم، اون هم بدون نیم فاصله.

اما دلم برای «وبلاگ نوشتن» تنگ شده. فکر کردم حالا که دلم می خواد این ها رو جایی بنویسم، بیام اینجا بنویسم.

تازگی ها توی هر چیزی که دارم می نویسم، وسطش یک می دونی هم می گذارم.

مثلا می نویسم می دونی؟ احساس می کنم هزار سال راه رفتم.

به کی دارم می گم می دونی؟

نمی دونم خودم.

می دونی؟

صدای گریه ی یاسمین هنوز توی گوشمه...

 

از همین جوری ها

نشسته بودم توی اتاق و داشتم وبلاگ می‌خواندم.

هنوز دلم برای گودر تنگ می‌شود، این روز‌ها بیشتر از همیشه.

یک جوری که نمی‌توانم نگویم، یک جوری که باید جایی را پیدا کنم و بگویم هنوز دلم برای گودر تنگ می‌شود.

همایون شجریان داشت می‌خواند: آن دلبر من، آمد بر من، زنده شد از او، زنده شد از او، بام و در من

دیوانه شده بودم. آن جوری که پشت هم می‌گوید زنده شد از او...

صدایش را زیاد کردم، یک عالم. از توی سالن گفتند: کمش کن.

کمش کردم، اما خودم هم شروع کردم خواندن: آن دلبر من، آمد بر من...

همین جوری که می‌پریدم بالا و پایین باهاش می‌خواندم.

خسته که شدم نشستم و به امسالم فکر کردم.

به روزهای عجیببی که گذراندم، به آرزوهایی که دستشان را گرفتم...دلم چی خواست؟

که دیروز بود، دیروز خانه ریحانه. نشسته بودیم دور هم، حرف می‌زدیم. من نرفته دلم تنگ بود برای تک تک آدم‌های توی آن خانه.

وقتی کسی را خیلی دوست دارم اینجوری‌ام، وقتی هم که هست دلم تنگ می‌شود. یک جوری که می‌خواهم زمان را نگه دارم تا تمام نشود.

داشتیم حرف می‌زدیم و من فکر می‌کردم هیچ وقت هیچ چیزی شبیه قبل نمی‌شود.

با اینکه یک جور خوبی همه چیز من را یاد روزهای دبیرستان می‌انداخت، روزهایی که بچه‌تر بودیم و دنیایمان کوچک‌تر بود.

کیک شکلاتی بی‌بی خوردم. بعد یک عالمه روز تنها چیزی بود که با میل از گلوم پایین رفت.

وقتی رسیدم خانه اعلام کردم که یک عالمه چیز خوردم... اینقدر که دلم برای یک عالمه چیز خوردن تنگ شده بود.

نمی‌دانم این‌ها را که می‌نویسم می‌گذارم توی وبلاگم یا نه. هنوز تصمیم نگرفته‌ام، اما دوست دارم بگذارم.

یک عالم حرف دارم، یک عالم. یک جوری که می‌ترسم اگر تند و تند پشت سر هم نگویمشان خفه بشوم.

خوبی گودر این بود... آدم خفه نمی‌شد از حرف نزدن.

به ماه نگار

ماه نگار

این را دارم یک شبی می‌نویسم برایت که یک جور عجیبی‌ام. نا‌آرامم، انگار که موج برداشته باشم یک چیزی توی تنم بالا و پایین می‌شود. و می‌دانم که تو خوب می‌فهمی این را... همین است که دوست دارم برایت بنویسم...

ماه نگار

وقتی فکر کردم که از تو بنویسم تردیدی نداشتم که چهارده سالت است،‌‌ همان قدر مطمئن بودم که می‌دانستم اسمت ماه نگار است. می‌دانستم دوست دارم از یک دختر چهارده ساله بنویسم که اسمش ماه نگار است. فقط همین... می‌دانی؟ تو می‌دانی چه چیز است توی این عدد که این قدر دوست داشتنی‌اش می‌کند؟ شاید رویا، خیال‌پردازی و امید... امید به اینکه دنیا یک روز جای بهتری می‌شود، جای زیباتری، خواستنی‌تر و دوست داشتنی‌تر...

ماه نگار

من گاهی، گاهی که نفسم تنگ می‌شود زیاد به آینده فکر می‌کنم. پناه می‌برم به دور‌تر، به ده سال بعد تا بتوانم بلند شوم، زانو‌هایم را بتکانم و فکر کنم یک روز همه چیز درست می‌شود.

ماه نگار

از وقتی تو را دارم خوب ترم، آرام ترم و فکر می‌کنم که شاید چهارده سالگی من را دوست داشته باشد، همین است که وادارم می‌کند آدم بهتری باشم، بیشتر کار کنم و بخوانم و بنویسم، بیشتر کمک کنم، بیشتر دوست بدارم و همین خیلی از چیز‌ها را درست می‌کند.

می‌دانی؟

یک جا بود که سوسو برای آرام کردنت «ماهی خانم نازنین» صدایت کرد...

بعدتر‌ها سوسو از داستان تو رفت، اما من خیلی وقت‌ها روی جزوه‌ها و ورق هام نوشتم ماهی خانوم نازنین و فکر کردم برای من همینی، واقعا همینی... و فکر کردم به لحظه‌ای که سوسو این جوری صدایت کرد و تو آرام شدی و من چه قدر گریه‌ام گرفت وقتی هی زیر لب با خودم گفتم: ماهی خانوم نازنین و به روزهایی فکر کردم که چهارده ساله بودم و بغض داشتم و منتظر یک صدا بودم که دوستم داشته باشد، حتی اگر مثل سوسوی تو خیالی باشد...

دوستت دارم...


+دلم برای اینجا تنگ شده بود. فکر کردم شب عیدی خاکش را بتکانم. دلم خواست این را بگذارم اینجا، چند وقت پیش نوشتمش، برای دختری که سال پیش همین موقع ها آرزوی نوشتنش را داشتم و حالا جان گرفته، حالا من ماه نگارم را دارم!

آن دم که بی تو باشم، یک لحظه هست سالی

۱. دلم می‌خواد بنویسم... دلم می‌خواد یک عالم بنویسم.

هی این صفحه رو باز می‌کنم و بعد می‌بندمش. هزار بار باز می‌کنم و می‌بندم.

دلم تنگ شده... برای هزار تا چیز، یکی ش نوشتن از روزمرگی هاست...

انگار یک سری تصویر‌ها هست که فقط کلمه حفظشون می‌کنه. نه کلمه‌های گفتنی، کلمه‌های نوشتنی.

نه عکس، نه نقاشی، نه گفتن... فقط باید نوشت و نوشت و نوشت.



۲. دیروز یاد اون روزی افتاده بودم که می‌خواستیم با نگار بریم شهر کتاب نیاوران، که یکهو بارون زد، بارون شدید... سر تا پامون خیس شده بود، ماشین نبود، انگاری موهای نگار زیر بارون فر خورده بود... من دلم می‌خواست جیغ بزنم، دست نگار رو بگیرم، همین جوری ولیعصر رو بالا و پایین کنیم، هی بدویم و چاله‌های رنگین کمونی رو رد کنیم.



یا سال سوم دبیرستان که سمانه و زهرا قابلمه غذام رو خالی کردن توی استخر خالی حیاط مدرسه. می گفتن هر روز خورشت کدو آخه؟ همین جوری لپه و کدو پخش شده بود کف استخر خاک گرفته... کلی خندیدیم، بعد نشستم باهاشون زرشک پلو با مرغ خوردم. دلم تنگ شده برای سمانه، برای زهرا... برای وقت‌هایی که می‌رفتیم توی دستشویی مدرسه  "بی‌سرزمین‌تر از باد" می‌خوندیم. برای خنده‌های بلندمون، برای جوک‌های مسخره‌ای که سر کلاس می‌گفتیم تا وقت بگذره... یک بار من و سمانه یک زنگ عربی رو همین جوری تموم کردیم... اینقدر جوک گفتیم که زنگ خورد، معلممون هیچی نمی‌گفت، همین جوری می‌خندید فقط...



از این چیز‌ها زیاده، گاهی فکر می‌کنم سرم رو که باز کنم همه ش همینه... یک عالم تصویر و خاطره از یک عالم دوستی‌های دور، روزهای دور، خوشبختی‌های دور...

از حیرانی ها -8

«به خانه که برمی گشتم... مثل بچه‌های یتیم، همه‌اش به فکر گل‌های آفتاب گردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم آن وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم... دلم می‌خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط می‌خواهم فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم.»

 

+ از میان نامه‌های فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان

نقل شده از کتاب جاودانه زیستن، در اوج ماندن، بهروز جلالی، انتشارات مروارید