از سری پست‌های پاک شده از ف.ب

داستان بعضی عکس‌ها، توی زوایای نادیدنی تعریف می‌شود. زوایایی که عکاس نشانت نداده، نخواسته که نشانت بدهد...
این عکس برای من، داستانی دارد که توی نادیدنی‌ها شکل می‌گیرد. توی چشم‌های زن مثلا... هر چند دستی که پیش آمده، مشتاق است و منتظر بخشش انگار...
نمی‌دانم، اگر هم بخشیدنی در کار باشد باید از چشم‌های زن پرسید...



عکس از: Celal Özdemir


پی‌نوشت: هنوز هم این‌جا خونه‌ی امن منه انگار...

سبکباران ساحل‌ها

یک آلبوم تک‌نوازی پیانو را گذاشته‌ام روی تکرار، پرده را زده‌ام کنار، دراز کشیده‌ام و به ردیف پنجره‌های روبه‌رو نگاه می‌کنم...
انگار که پنجره‌ها هی می‌روند توی هم... یک چیزی توی هوا هست، یک خاصیتی که نمی‌توانم ندیدش بگیرم...به نظرم موسیقی پخشش کرده توی هوای ساکن اتاقم، این آرامش سیال را که انگار رنگی از یک غم چندهزار ساله دارد... غم چند هزارساله؟
بله...شما عمر زمین را حساب کنید... چه‌قدر هجران،چه‌قدر جنگ، چه‌قدر دوری، چه‌قدر از دست دادن، چه‌قدر نرسیدن، چه قدر دیر رسیدن، چه‌قدر شکست، چه‌قدر ترس، چه‌قدر زمین خوردن و باز بلند نشدن، چه‌قدر زخم برداشتن...
گاهی یک موسیقی می‌تواند اندوه هزارسال آدمی را جمع کند توی نت‌هاش، توی همان چند دقیقه... یک اندوه ته‌نشین کم‌رنگ، انگار داری از پس شیشه‌ای غبارگرفته نگاهش می‌کنی...
می‌تواند جمع کند توی نت‌هاش و رنگ آرامی بزند بهش... انگار شب باشد و نشسته باشی لب دریا و دریا موج بردارد، موج بردارد و رسالت تو این باشد که موج‌ها را نگاه کنی و نگاه کنی...که توی ساحل باشی... سبک‌بار؟ گمان نکنم... آخ که کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها؟

گودر؟ رفته دیگه برنمی‌گرده

من؟ آدم جا ماندن. جا ماندن توی زمان، توی مکان...
آدمی هستم که دست خودم را می‌گیرم و هی جا می‌گذارم. تکه تکه شدنم برای همین است لابد...برای همین است که این‌قدر زخم دارم.
برای همین است که دیگر می‌ترسم...از آدم‌های جدید، از مکان‌های جدید...من بیشتر از هر چیزی توی دنیا از "از دست دادن" می‌ترسم، از جا ماندن.
امروز کشف کردم می‌توانم سال‌های سال‌ برای یک مساله‌ی واحد مرثیه سرایی کنم و خسته نشوم. مثلا؟ دلتنگی برای دانشگاه.
رفته بودم دانشگاه، در کلاس 442 باز بود، همان کلاسی که بیشتر از همه‌ی کلاس‌ها دوستش دارم. آرام خزیدم تو، آقای شاعر داشت حرف می‌زد، امروز خیلی شبیه شعر بود. گاهی وقت‌ها بدجور دکتر شفیعی است...امروز بیشتر شاعر بود...چه جوری توضیح بدهم؟ مهم نیست...
فقط بعد چند لحظه از کلاس زدم بیرون. دلم گرفته بود.
داشتم فکر می‌کردم کاش توی غار زندگی می‌کردم. جز خودم و غارم کسی و جایی را نمی‌شناختم.
من؟ آدمی هستم که هنوز نرفته دلتنگم. وای به حال روزی که بروم...

خاطرت هست؟

.

سلام...