روزنوشت‌های یک «با»‌ی خوشحال که دم بافته‌‌اش را دوست دارد

 

             

                                                                         

 

ده دوازده ساله که بودم، وقتی تابستان می شد می رفتیم "مهربان".روستای کودکی های پدر.انجا که هم پدر یک عالم خاطره دارد هم ما. پدر همیشه چشم انتظار تابستان یا تعطیلات نورروزی  می نشست  و وقتی بهار می امد یا تابستان ، انقدر خوشحال می شد که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد بعد از سلام به هر کدام از ما _ من مسعود یا مادر_می گفت:" به زودی می رم پیش مامانم، دلتون بسوزه!" و ما می خندیدیم.

"مهربان" روستای با صفایی است.اما من مردمش را دوست ندارم.

به اتوبوس ها ، گرما و سرمای راه، جاده های بی اب و درخت، ادم هایی که تمام وقت ترکی حرف می زدند، که فکر می کردم همیشه حالم بد می شد.اما به هر حال ما باید همراه پدر می رفتیم.

بعد از روستاهای دوزدوزان و میاندواب و یک عالم زمین خاکی و بی اب و علف یک مجسمه بزرگ را می دیدی.به گمانم مجسمه یک سرباز بود و اسمش "مهربان" بود، "مهربان" یعنی" نگهبان خورشید " و ربطش به این رو ستا را نمی دانم.هیچ وقت مجسمه را با دقت ندیده ام یا اگر هم دیده ام فراموش کرده ام.بعد کنار مجسمه یک تابلوی بزرگ بود که رویش نوشته بودند:" به روستای مهربان خوش امدید" و من هیچ وقت نفهمیدم چرا هر وقت مجسمه را می دیدم انقدر دلم برای تهران تنگ می شد که چشم هایم را می بستم و سرم را می گذاشتم روی شانه ی مادر.

 

                                                                                                                                                    

اتوبوس  همیشه ما را سر کوچه خانه پدربزرگ پیاده می کرد.یک کوچه عریض و طولانی. همیشه هم ساعت 4 صبح می رسیدیم. ان وقت ها هوا سرد بود و ما فقط می لرزیدیم.بعد پدر چمدان ها را روی زمین می کشید و ما به دنبالش راه می افتادیم.کنار هر خانه یک سگ بود . ما را که می دیدند پارس می کرند و واق واقشان تمام کوچه را پر می کرد و صدایشان توی اسمان می پیچید.ما می ترسیدیم و از ترس به پدر می چسبیدیم و مچاله می شدیم .اما پدر هیچ وقت نمی ترسید و همان طور که به روبه رو نگاه می کرد و لبخند می زد، می گفت:" نترسید!"

 خانه پدر بزرگ ته کوچه محو بود. با این که تابستان بود اما مه تمام کوچه را می گرفت. شاید هم به خاطر تاریکی و نور کم سوی ماه این طور به نظر می رسید که انتهای کوچه پر از مه شده!

 

                                                         

 

خانه پدربزرگ یک در بزرگ داشت.یک در بزرگ اهنی که وقتی ضربه می زدی، می لرزید و صدای نا هنجاری به وجود می امد. زنگ در همیشه خراب بود و سیم هایش ، لخت از دیوار بیرون زده بود. پدر به در مشت می کوبید و یکی از ته باغ فریاد می زد و پدر بلند تر می گفت :" ما امدیم!" بعد عمو می امد در را باز می کرد ، گاهی هم پدر بزرگ در را برایمان باز می کرد.ما _ من و مسعود_غریبی می کردیم و و دست و بازوی مادر را محکم می چسبیدیم. پدر بزرگ لپ هایم را محکم می بوسید و ریش هایش توی صورتم که می رفت چشم هایم را می بستم و بعد همانطور که نگاهم می کرد جای بوسش را با پشت دستم پاک می کردم.

حیاط خانه پدر بزرگ، بزرگ بود.انقدر بزرگ ،که ما( من و مسعود) در هوای گرگ و میش صبح وحشت می کردیم و همیشه خیال می کردیم یکی از همان سگ های بزرگ ِتوی کوچه در حیاط پدر بزرگ پنهان شده است.صدای واق واق سگ ها توی حیاط خانه پدر بزرگ هم می امد.در ان تاریکی شاخه های درختان باغ پدربزرگ، مثل هیولا بودند و من از تکان خوردن شاخه ها وحشت می کردم.

بعد همانطور که دست مادر را می چسبیدیم، می رفتیم اتاق. اتاق انتهای حیاط بود. سه چهارتا پله می خورد و می رفتیم داخل. ان وقت صبح همه خواب بودند.جز پدر بزرگ . پدر بزرگ می نشست و با پدر گپ می زد.اما مادر بزرگ همچنان می خوابید و صبح احوالپرسی می کرد.شاید هم دلش نمی خواست خواب صبحش را خراب کند.ما هم رویمان یک پتو می کشیدیم و توی دلمان ارزو می کردیم هرچه زود تر صبح بشود.

 

                                              

 

هیچ وقت شب های مهربان را دوست نداشتم.با این که گاهی از شب ها توی حیاط می خوابیدیم و پتو را تا کله می کشیدیم، اما باز هم شب ها را دوست نداشتم.ستاره هایی که تمام اسمان را پر می کردند دوست داشتم اما نه خوابیدن توی رختخواب هایی که مادربزرگ درست می کرد را دوست داشتم نه صدای جیرجیرک ها را که با صدای سگ ها در می امیخت و وحشت زده ام می کرد.بالشت هایی که مادربزرگ درست می کرد بزرگ بودند و سفت، تشک ها هم، و ما همیشه گردن درد و کمر درد می گرفتیم، چون بالشت ها خیلی  بزرگ ، پر  وسفت بودند ،تمام شب سرمان بالا تر از بدنمان قرار می گرفت و اذیتمان می کرد.اما خب خودشان_ مادربزرگ ،پدربزرگ عمه ها و عموها و حتی پدر_ این رختخواب ها را دوست داشتند و اصلا اذیت نمی شدند. پدر بزرگ که موقع خواب دو سه تا از این بالشت ها زیر سرش می گذاشت و می خوابید!

 

                                                        

 

صبح که می شد مامان کنار حوض دست و صورتم را می شست و توی حیاط موهایم را شانه می زد.صبح ها حیاط از صدای بوقلموهای مادربزرگ پرمی شد.صبح های با صفایی بود.نوبتی دستشویی می رفتیم ، دست و صورتمان را می شستیم وبعد می نشستیم سر یک سفره چند متری. ما بودیم، عمه ها ،عموها، عمه ها ودایی ها و خاله های پدر.50نفر می شدیم شاید بیشتر شاید کمتر.تعدادمان ثابت نبود هیچ وقت. کم می شدیم. زیاد می شدیم و همه که یک جا می نشستیم جا برای نشستن کم می اوردیم. اما نه! خانه پد ربزرگ به اندازه همه مهمان ها جا داشت.

 

 

                                

 

بعد از صبحانه پدربزرگ و عموها می رفتند سر کارشان. پدر بزرگ مغازه داشت و عمو حسن هم با پدر بزرگ توی مغازه می ایستاد. تا انجا که یادم می اید توی مغازه اش همه چیز می فروخت. از انواع پوشاک بگیر تا لاک و گل سر و جوراب ولباس زیر و  از این جور چیز ها. از مغازه پدر بزرگ فقط لاک هایش را دوست داشتم.از لباس ها و گل سر هایی که می فروختند بدم می امد.دلم نمی خواست لباس هایی که پدربزرگ توی مغازه اش می فروخت را بپوشم. با این حال گاهی پدر اصرار می کرد تا با سلیقه ی مادر یک لباس انتخاب کنم. به گمام پدر بیشتر می خواست جلوی پدرش کلاس بگذارد تا برای من لباس بخرد. یا چه می دانم...گاهی یواشکی بهم چشمک می زد که "بخر و نپوش" و من دلم می خواست نه از مغازه پدر بزرگ لباس بخرم ، نه بپوشم. دامن های چین داری که مادر برایم می دوخت را بیشتر از همه لباس ها دوست داشتم. پیراهن های نارنجی و قرمزم را. فقط یک بار از مغازه پدر بزرگ لباس خریدم. یک بلوز اجری رنگ که دو تا جیب داشت و یقه اش هم زیپ داشت. ضخیم بود و برای هوای "مهربان" مناسب بود. اما من دوستش نداشتم و فقط چند روزی که "مهربان" بودیم تنم کردم.

 

                                              

 

 

قبل تر ها خانه پدربزرگ را بیشتر دوست داشتم. معماری خانه اش را می گویم. رد شدن از تونلی که اتاق ها را بهم وصل می کرد من را به وجد می اورد و با هما و امیر و مسعود توی تونل دنبال بازی می کردیم. اسمش شاید تونل نبود . اسمش شاید  راهرو بود.یک راهروی عریض که دیوارها و سقفش کاهگلی بود. با یک سقف گنبدی شکل.معماری جالبی داشت. دو تا از اتاق ها و اشپزخانه ها را بهم وصل می کرد.طویله هم که جدا از اتاق ها بود.

 

 

ظهر که می شد بوی غذا تمام اتاق را پر می کرد و من همیشه دعا می کردم مادر غذا درست کند.دست پخت مادر بزرگ و عمه ها و زن عموهایم را دوست نداشتم.وقتی مادر بزرگ غذا را می پخت یا عمه خانم ها،از بوی غذا بدم می امد. مادربزرگ و عمه ها دست پخت خاصی داشتند و تمام هفته یک نوع غذا را می پختند.مثلا صبحانه پنیرمی خوردیم و کره مربا و سر شیر.من پنیر هم نمی خوردم. پنیر ها بوی گوسفند و گاو می داد و من از همه چیز سیر می شدم.ظرف شکر هم هر وقت به من می رسید شکرش تمام می شد و توی چایم قند می انداختم.

مامان بزرگ و عمه ها همیشه یک نوع غذا را می پختند و به ندرت پیش می امد که در غذا پختن تنوع ایجاد کنند.ظهر ها ابگوشت می خوردیم با دمبه ی فراوان و سبزی، شب ها هم خورشت قیمه و گاهی قرمه سبزی! خورشت قیمه پر از لپه می شد، ان قدر که، توی ظرف خورشت که قاشق می زدی فقط لپه می امد توی قاشقت.لپه های سفت. من دوست نداشتم. بوی غذاهایی که با دستپخت عمه یا زن عمو درست می شد را دوست نداشتم .مادر بزرگ هم که معمولا توی اشپز خانه نمی رفت.یا اگر هم می رفت سیب زمینی می پخت با نمک، یا به قابلمه ی ابگوشت سر می زد.

من گوشت های توی خورشت را نمی خوردم. فقط پلو می خوردم با اب خورشت و گوشت های غذایم را یواشکی بر می داشتم و می رفتم حیاط و می انداختم جلوی گربه های مادربزرگ. دعوایم می کردند.می گفتند گوشت هایم را خودم بخورم و به گربه ها ندهم.اما من گوشت های بد بوی غذایم را به بچه گربه ای می دادم که یکسره توی حیاط می پلکید و خودش را به تنه ی درخت ها می مالید و لوس می کرد.وقتی گوشت های غذایم را می خورد کلی کیف می کرد و میو میو می کرد و کش و قوس می امد. من خیلی محلش نمی گذاشتم. فقط گوشت غذاهایم را می دادم بهش. اما نگار_ دختر عمو حسین _ که می امد حیاط، از دست های گربه می گرفت و ریدام دارام دام می کرد و گربه را روی پاهایش دورتا دور حیاط راه می برد و می خندید.

 

 

من، مسعود، هما و امیر_ بچه های عمه حمیده_ و نگار می رفتیم توی باغ. باغ ( یا باغچه ی بزرگ) وسط حیاط خانه پدر بزرگ و برای خودمان می گشتیم.می رفتیم کنار قفس بوقلموها و انقدر سنگ می زدیم و بوقلموی نر را حرص می دادیم و صدایش را در می اوردیم که مادر بزرگ عصبانی می شد و سراغمان می امد.با این حال دست از کارمان بر نمی داشتیم و مادربزرگ که می رفت داخل اتاق باز می رفتیم سراغ بو قلموها. برگ های درخت سیب را می کندیم و به خوردش می دادیم.بوقلموی نر خیلی پر رو بود.هر طرف قفس که می ایستادیم می امد همان جا و هی گردنش را تکان می داد و سر و صدا می کرد.از تماشای گردن بو قلمو چندشم می شد و دلم می خواست زیر گردنش را بکشم و توی سرش بزنم. بوقلموهای ماده که دو سه تا بودند ان طرف تر می ایستادند.اما بو قلموی نر می امد و هی به برگ هایی که طرفش دراز می کردیم نوک می زد و سر صدا می کرد. بعد که خسته می شدیم از بو قلوها، می رفتیم سراغ سیب های سبز و ترش. می چیدیم  و یواشکی دور از چشم مادربزرگ لب حوض می شستیم و خرچ خرچ گاز می زدیم. ترش بودن سیب که دلمان را می زد، سیب گاز زده  را شوت می کردیم وسط باغچه. به گمان خودمان، کود می شد برای درخت ها و سبزی ها! مادر بزرگ که سیب ها را توی دستمان می دید سرو صدا راه می انداخت .من که نمی فهمیدم چه می گوید.هما می فهمید و می خندید. ان وقت ها خیلی خوب ترکی متوجه نمی شدم.مخصوصا ترکی صحبت کردن مادربزرگ را، تند تند و با لهجه غلیظ ترکی صحبت می کرد و من فقط تکان خوردن لب هایش را تماشا می کردم. ما همین طور که به مادربزرگ نگاه می کردیم سرمان را تکان می دادیم، یعنی _مثلا_ قول می دادیم که دیگر سیب های کال را از درخت نکنیم و مادربزرگ می رفت پیش بوقلموهایش و ته مانده ی غذاهایمان را می ریخت برایشان!مادربزرگ مرغ و خروس نداشت،گاو و گوسفند هم.به گمانم مرغ ها را توی مهمانی ها یک لقمه چپ کرده بودند! من و مسعود همیشه ارزو داشتیم تخم بوقلوها در لانه شان را تماشا کنیم.اما یا بوقلموها تخم نمی گذاشتند یا مادربزرگ صبح زود قبل از این که کسی متوجه شود تخم هایشان را بر می داشت و توی یخجال می گذاشت.بعد از تماشای قفس بوقلموها و اذیت کردنشان می رفتیم لا به لای بوته های توت فرنگی  و توت فرنگی می چیدیم و می خوردیم. پدر هم گاهی می امد پیشمان. پدر توت فرنگی ها را نَشسته می خورد و اصلا نمی ترسید یک وقت دل درد بگیرد یا مریض شود.ما هاج و واج به پدر نگاه می کردیم که کاهوهای ترد را هم از خاک در می اورد و با لذت می خورد.

 

 

نزدیک های ظهر "ما ما" ی گاو ها کوچه را پر می کرد و دماغمان از بوی گاو پر می شد.گله ی گاوها می امدند و می رفتند و ما می ایستادیم و تماشایشان می کردیم. گاوهای نر شاخ داشتند و خیلی بزرگ بودند.فقط یکی دوتا از گاوها زنگوله داشتند و با صدای زنگوله انها متوجه می شدیم که گله گاوها دارد رد می شود.یک سگ بزرگ هم همیشه پشت سر گله راه می رفت و همیشه چوپانشان یک پسرک ده دوازده ساله بود.بعد از گله گاوها یک گله گوسفند رد می شد.بچه گوسفند ها را که می دیدیم ذوق می کردیم و هی با انگشت هایمان بچه گوسفند ها را به یکدگیر نشان می دادیم و گله که دور می شد می رفتیم وسط کوچه و برای گوسفند ها دست تکان می دادیم.هیچ وقت جرات نمی کردیم به گاو و گوسفند ها نزدیک بشویم. ازشان می ترسیدیم و فقط از دور برایشان دست تکان می دادیم.

 

 

وقتی "مهربان" می رفتیم تفریح نداشتیم.معمولا تمام روز خانه بودیم و خودمان را هر طور شده بود سر گرم می کردیم و اگر بچه های عمه یا عمو نبودند ، ماندن در خانه ی پدربزرگ هیچ جذابیت و لذتی برایمان _ من و مسعود_ نداشت. هرچند رابطه خوبی هم ، با هم نداشتیم و هر از گاهی سر دار قالی مادربزرگ با هم دعوا می کردیم. یا سر دوچرخه عمو حسن که عصر ها بر می گشت خانه و ما یواشکی دوچرخه اش را بر می داشتیم و حیاط را دور می زدیم. بیرون از کوچه نمی رفتیم. بچه های "مهربان" ما تهرانی ها را مسخره می کردند، چپ چپ به لباس هایمان نگاه می کردند، به گل سر و موهایم دست می زدند، هی سوال می پرسیدند و دورمان می چرخیدند و با تعجب نگاهمان می کردند و جالب اینکه فارسی حرف زدن و ترکی متوجه نشدنمان را مسخره می کردند.به خاطر همین ما بیرون از خانه نمی رفتیم و یکسره توی خانه و باغچه مادربزرگ سرگرم می شدیم.

ظهر ها وقتی همه می خوابیدند، من و مسعود از نربان بالا می رفتیم .می رفتیم روی پشت بام.پشت بام خیلی ارتفاع نداشت.تمام فاصله پشت بام از زمین به بلندی نردبانی بود که کنار قفس بو قلموها وبه دیوار پشتی اتاقکی که دار قالی مادربزرگ انجا بود_ تکیه داده شده بود.چیزی که ما را تحریک می کرد تا از نربان بالا برویم پنجره های کوچک و شیشه ای بود که روی سقف اتاق ها  بهمان چشمک می زد. از این ها گذشته پشت بام ها به هم  چسبیده بودند و من و مسعود ساعت ها رو ی پشت بام  ها رژه می رفتیم و یواشکی توی اتاق ها  و حیاط ها سرک می کشیدیم و وقتی سایه مان از پنجره توی اتاق می افتاد یا کسی متوجه حضور ما روی پشت بام می شد پا به فرار می گذاشتیم و بدو بدو از نردبان پایین می امدیم و توی باغچه پشت درخت ها قایم می شدیم و وحشت برمان می داشت که الان می ایند و در خانه را می زنند و به پدر می گویند که ما روی پشت بام بودیم وتوی  خانه شان را نگاه می کردیم.

 

                             

عصر که می شد مادربزرگ ، عمو یا پدر با اب چاه باغچه را اب می دادند.چاهی که وسط حیاط پدربزگ بود با همه چاه ها فرق داشت.احتمالا بیشتر شبیه پمپ اب بود تا چاه. چه می دانم.هم عمیق بود و پر اب ،هم یک فلکه اب تویش بود! اسمش چاه می شد یا نه خودم هم نمی دانم ؛ اما پدر چاه می گفت به ان، و من هم چاه می گفتم!.چاه کمی ان طرف تر نردبان و کنار باغچه بود و نمی دانم چرا عمو علی همیشه یک تخته چوبی گرد و بزرگ رویش می گذاشت. همیشه با احتیاط از کنار چاه رد می شدم. خیال می کردم اگر یک روز توی چاه بیفتم حتما غرق می شوم.تا اینکه یک روز که پدر باغچه و درخت ها را اب می داد کنارش ایستادم وتوی چاه را نگاه کردم.چاهی که من دیدم اصلا شبیه چاه نبود.نه عمیق بود نه توی ان سطلی بود که با طناب بکشی بالا.مثل یک گودال بزرگ و دست ساز بود که تویش اب جمع شده بود و یک فلکه اب بود.همین، فقط همین!

 

                                                          

غروب که می شد مثلا ساعت پنج شش بعد از ظهر انگار یک تیر هوایی در اسمان رها می کردند.کلاغ ها یکدفعه و دسته جمعی از روی شاخه ها بلند می شدند و قرمزی خورشید و اسمان نارنجی توی سیاهی کلاغ ها گم می شد.اسمان پر می شد از کلاغ. انقدر قار قار می کردند که به وحشت می افتادم.ساعت پنج و شش بعد از ظهر که می شد انگار کسی اسمان را روی قفسه سینه ام می گذاشت و فشار می داد، فشار می داد. بغض می کردم.دلم گریه می خواست.دوست داشتم بی بهانه بنشینم و گریه کنم تا ستاره ها  بیایند توی اسمان و من توی ستاره ها غرق بشوم.غروب ها پدر دلتنگ نمی شد، اما مادر را می دیدم که می رود توی باغچه پشت درخت ها می ایستد و با گوشه ی روسری اش گونه هایش را پاک می کند و وقتی خورشید می رفت و کلاغ ها به خانه شان می رسیدند می رفت توی اتاق، پیش عمه ها و زن عموها و ...

نمی دانم عمه ها و زن عموها هم وقت غروب گوشه ای خلوت می ایستادند و با گوشه های روسری شان گونه هایشان را پاک می کردند یا نه، نمی دانم ان ها هم با قار قار کلاغ ها دلتنگ می شدند یا نه، هیچ وقت نفهمیدم ...

 

                       

 

شب که می شد دوباره همه سر سفره جمع می شدیم.شام را حفظ شده بودیم، هر شب ، شام "لَپَه خوریشتی" داشتیم یعنی خورشت قیمه! و من نمی خوردم یا اگر می خوردم خیلی کم می خوردم و گوشت هایم را نگه می داشتم برای بچه گربه ی خاکستری که هر روز صبح بهمان سر می زد. یادم می اید انقدر لوسش کرده بودم که یک روز صبح دور از چشم همه مان امد توی اتاق و خودش را لای چادر عمه جان قایم کرد.نمی دانم عمه خانم_ عمه ی پدر_ عصب های حسی اش از کار افتاده بود که حضور گربه زیر چادر را حس نکرد یا چه می دانم...بعد یکدفعه همه افراد دور سفره صبحانه ،با جیغ بنفش عمه جان شش متر پریدند هوا و مادربزرگ یک دمپایی پرت کرد طرف گربه و گربه بیچاره که گیج شده بود و شش و هشت می زد با هزار زحمت خودش را رساند به در و فرار کرد...از ان وقت به بعد نمی گذاشتند برای گربه گوشت بیاندازم.دعوایم می کردند و خراب کاری های گربه را از چشم ما( من و هما و مسعود) مخصوصا من می دیدند.اما من خیلی محلشان نمی گذاشتم و کار خودم را می کردم.

 

 

بعد از شام پدر جان و عموها یک فرش می انداختند توی حیاط و ما می نشستیم توی حیاط. پدر جان و عموها شب ها توی حیاط می خوابیدند.اما من از ترس گربه سرتقی که خودم تربیت کرده بودم و سوسک و پشه وجیرجیرک و  قورباغه هایی که شب ها صدای قورقورشان باغچه  را پر می کرد، توی حیاط نمی خوابیدم. نمی دانم شب ها قورباغه ها از کجا پیدایشان می شد و توی باغچه هی قور قور می کردند.

بعضی از شب ها هم، من و هما با مادر بزرگ می رفتیم بیرون. مادر بزرگ توی کوچه راه می رفت و زیر نور ماه ،پهن گاو جمع می کرد.به ما هم می گفت جمع کنیم اما من دست به پهن گاو نمی زدم.چندشم می شد. فقط هاج و واج به مادر بزرگ نگاه می کردم که چه طور دست هایش را پر از پهن گاو می کند.پهن های گاو خشک بود و بزرگ.مادربزرگ هر نوع پهنی را دستش نمی گرفت.پهن های مرغوب را می شناخت و دست های خودش که پر می شد، پهن های خوب را به هما نشان می داد و هما دولا می شد و پهن را از روی زمین بر می داشت.من فقط یک بار پهن گاو گرفتم دستم ، ان هم به خاطر اصرار های مادربزرگ بود، دلم نمی خواست فکر کند لوسم. و بعد تمام راه را جلوتر از مادربزرگ دویدم و وقتی به خانه رسیدم پهن را وسط حیاط  پرت کردم ؛ و با اینکه دست هایم را بیشتر از ده بار با صابون شسته بودم اما هنوز خیال می کردم دست هایم کثیف اند.دست هایم را جلوی بینی ام می گرفتم و بو می کردم.خیال می کردم بوی پهن گاو می دهد.اما دست هایم بو نمی دادند.

هوا تاریک بود و سنگ ها زیر نور ماه می درخشیدند و نمی دانم در تاریکی، مادربزرگ چه طور پهن مرغوب را ازپهن نا مرغوب تشخیص می داد.مادربزرگ از صدای سگ ها نمی ترسید، ازجیر جیرک ها و قورباغه ها ، از صدای هوهوی باد و تکان خوردن شاخه ها و تنها راه رفتن توی جنگل و پهن جمع کردن هم.کار مادربزرگ که تمام می شد ، در راه برگشت به خانه من مدام جلوی پایم را نگاه می کردم تا مبادا قورباغه ها را لگد کنم.قورباغه ها قور قور می کردند و از جلوی پایمان رد می شدند و هی این ور و اون ور می پریدند.من جیغ می زدم.اما هما و مادربزرگ عادی راه می رفتند و اصلا نمی ترسیدند پایشان روی قورباغه ها برود و قرچ، له شان کنند.مادربزرگ پهن گاو را به عنوان سوخت تنور استفاده می کرد.

 

 

شب ها وقتی همه توی خانه جمع بودند و حرف می زدند من می امدم بیرون از اتاق، روی پله های حیاط می ایستادم و ستاره ها را نگاه  می کردم.انگار خدا اسمان شب های "مهربان" را مخصوص تزیین می کرد.پر می شد از ستاره های ریز و درشت! سرم را بالا می گرفتم و خیره می شدم به اسمان و ستاره هایش. بعد سرم گیج می رفت و من حس می کردم الان می افتم توی اسمان و لباس هایم ستاره ای می شود.

 

 

موقع خواب که می شد دعوای ما بچه ها هم شروع می شد.هیچ کس رختخواب مخصوص نداشت.ممکن بود من یک شب توی رختخواب عمو حسن بخوابم یا توی رختخواب جیش کرده ی امیر یا رختخواب مادر بزرگ.هرکس زرنگ تر بود زودی می رفت و بالشت و لحاف و تشکی بر می داشت  و به دورترین نقطه اتاق می رفت و سریع می گرفت می خوابید یا خودش را به خواب می زد تا بچه های دیگر رختخواب را از دستش در نیاورند.من هیچ وقت دلم نمی خواست تو رختخواب های جیش کرده امیر بخوایم.امیر شب ها توی جایش جیش می کرد و اصلا معلوم نمی شد کدام رختخواب خیس شده است.یعنی عمه  حمیده تمام سعی اش را می کرد تا کسی متوجه نشود و ما هم متوجه نمی شدیم. فقط از سر و صداهای مادربزرگ متوجه می شدیم که امیر باز کار خرابی کرده .

ما در یک اتاق بزرگ جداگانه می خوابیدیم.یک اتاق کنار اتاقی که دار قالی مادربزرگ انجا بود.بقیه اتاق ها کمی ان طرف تر بودند. خوب یادم هست یک شب تمام بالشت ها و لحاف ها تمام شد و من فقط تشک داشتم برای خوابیدن. ارام دمپایی های سبز جلو بسته را پوشیدم و رفتم اتاقی که رختخواب ها را تقسیم می کردند.رختخوابی نمانده بود و همه توی رختخواب هایشان دراز کشیده بودند. نسرین_ دختر عمویم_ توی رختخوابش نبود.رفته بود اشپزخانه ، تا دندان هایش را توی ظرف شویی مسواک بزند.من هم از فرصت استفاده کردم و بالشت و لحافش را برداشتم و پا به فرار گذاشتم.عمه حمیده ریز ریز می خندید ونمی دانم چرا هیچ کس دعوایم نکرد. دویدم توی اتاق، تشکم را به تشک پدر چسباندم ، لحاف را روی سرم کشیدم و خودم را زدم به خواب. بعد از چند دقیقه دیدم نسرین  مثل یک دیو چند سر بالای سرم ایستاده, عصبانی بود و به قول دایی سعید، کارد می زدی خونش در نمی امد.خیلی تلاش کرد تا رختخواب هایش را پس بگیرد ، اما نتوانست. من مثل یک خرس، لحاف و تشک را محکم چسبیده بودم و نمی گذاشتم از زیرم بکشد بیرون و وقتی تلاش هایش نتیجه نداد بد و بیراه گفت و رفت. جالب این جاست که عمه ها و مادربزرگ ایستاده بودند و تماشایمان می کردند و می خندیدند.به این همه پررویی من می خندیدند.

 

شب ها می ترسیدم دستشویی بروم.دستشویی انتهای حیاط، کنار در بود.یک در اهنی زنگ خورده داشت که بسته نمی شد و همیشه نیمه باز می ماند.قفل هم نداشت که از تو یا بیرون ببندیم.همیشه بوی بدی می امد از انجا.شلنگ و اب گرم هم نداشت.فقط یک افتابه ی رنگ و رو رفته قرمز داشت و من هیچ وقت دلم نمی خواست تا وقتی "مهربان" بودیم و خانه ی پدر بزرگ ، دستشویی بروم. اما خب نمی شد که! درخت هلو کنار دستشویی بود.درخت گیلاس و البالو هم.شب ها مادررا بیدار می کردم تا دستشویی بروم، شاخ و برگ درخت ها مرا به وحشت می انداخت.مادر هم می ترسید اما نه به اندازه من. گاهی پدر را بیدار می کرد، اما من هیچ وقت راضی نمی شدم که تا دم دستشویی ، پدر، همراهی ام کند و حتما باید مادر در کنارم می بود.

از حمام کردن در خانه ی پدر بزرگ هم بدم می امد. همه ی فامیل ها و مهمان ها، خانه ی پدر بزرگ حمام می رفتند.حمام هم انتهای حیاط بود.کمی ان طرف تر از دستشویی. سه تا پله می خورد و یک در اهنی داشت که نصفش شیشه بود.شیشه مات بود و نقش داشت اما با این حال ایستادن پشت دریک حماقت بود! یک تخت بزرگ  چوبی هم در حمام بود که باید وسایلمان را می گذاشتیم رویش! جای اویز حوله و لباس هم بود.اما مادر هیچ وقت اجازه نمی داد لباس ها یا حوله مان را انجا اویزان کنیم یا روی تخت چوبی بنشینیم.

درطول مدتی که خانه پدر بزرگ بودیم یک یا دوبار حمام می رفتیم. مادر از حمام انجا خیلی خوشش نمی امد و اجازه نمی داد خودمان تنهایی به حمام برویم. قبل از حمام به پدر سفارش می داد تا مواد پاک کننده مثل وایتکس و پودر تمیزکننده بخرد.بعد می افتاد به جان در و دیوار حمام، از دیوار ها تا کف حمام را می شست، شیر اب و چهارپایه پلاستیکی ای هم که در حمام بود را می شست.بعد ما حمام می کردیم و بعد از ما، خودش!

مادربزرگ و عمه ها لباس هایشان را توی جوی ابی که از جلوی در خانه رد می شد می شستند.اما مادر نمی رفت کنار جوی، لباس ها را توی حمام می شست. روز ها همه خانم ها از خانه هایشان در می امدند، لباس ها یا فرش هایشان را با جوی اب می شستند.سطل ها را پر از اب می کردند و روی فرش هایشان که روی زمین اسفالت پهن کرده بودند، می ریختند. و بچه ها ، مخصوصا پسر بچه ها لباس هایشان را در می اوردند و اب بازی می کردند.من و مسعود  می نشستیم لب جوی و پاهایمان را می کردیم در اب سرد و خوراکی می خوردیم.یا سیب های سبزو ترش باغچه را. من همیشه به این فکر می کردم انهایی که پایین جوی نشسته اند و فرش می شویند چقدر بی عقل اند.خب ، اب تا به انها برسد، لباس و فرش ده نفر دیگر را می شوید.چه انگیزه ای برای تمیز شدن لباس ها و فرش ها و _هر از گاهی _ظرف هایشان داشتند نمی دانم!

...

 

 

از ان روز ها سال هاست می گذرد.شش سال، هفت سال، شاید هم بیشتر.اخرین باری که رفتیم "مهربان" یادم نمی اید.به گمانم عروسی عمو حسن بود، نه! عروسی عمه محبوبه بود.بعدش ...نه! بعد از ان دیگر نرفتیم"مهربان". پدر بزرگ هم که فوت کرد من و مسعود پیش مادربزرگ تهرانی مان ماندیم.

پدر می گوید خانه پدر بزرگ فرق کرده است.عمو حسن خانه را کوبیده، تقسیم کرده و یک طرف حیاط برای خودش خانه ساخته و نشسته! پنجره هایش اهنی شده.درهایش هم. دیوار هایش هم دیگر کاهگلی نیست.اجری ست.اشپزخانه هم اپن شده است.پنجره ها توری دارند.دیگر مگس ها و پشه ها برای رفت و امد راحت نیستند.

دیگر پدر بزرگ نیست که ما را دور هم جمع کند. حالا خانه ی پدربزرگ دو تا دستشویی دارد، یک دستشویی با کاشی های سفید در داخل خانه و ان یکی دستشویی درب و داغان هم که سر جای خودش، هنوزهمان جا گوشه حیاط کز کرده و نشسته است. امیر می گوید :" بچه گربه هه مرد!" و من و مسعود شوکه می شویم.امیر هم دلیل مردن بچه گربه ای را که خودش را هر روز برایمان لوس می کرد نمی داند، مادر بزرگ هم. عمه حمیده و عمو حسین هنوز می روند "مهربان" اما ما دیگر نرفتیم.پدر هم دو سه باری رفت.اما من و مسعود و مادر نه!

دیگر خبری از بوقلموها نیست . بوقلموهایی که صبح ها با صدای زشتشان ما را از خواب بیدار می کردند.نمی دانم هنوز هم مرغ و خروس های همسایه عاشق ِ هم می شوند و به خانه ی پدر بزرگ پناه می اورند یا نه،نمی دانم هنوز هم گربه سرتقی هست که هی توی اتاق ها بپلکد و بازیگوشی کند یا نه.نمی دانم هنوز هم وقتی پاییز می شود حیاط پدر بزرگ و کوچه ها پر از بچه کلاغ های تازه سر از تخم بیرون اورده می شود یا نه،نمی دانم هنوز هم گله ی گاو و گوسفند ها از جلوی خانه ی پدر بزرگ رد می شود یا نه، جوی اب هنوز پر اب است یا نه، مادربزرگ هنوز هم شب ها برای تنورش پهن گاو جمع می کند یا نه، هنوز هم نگران سیب های سبز و توت فرنگی های درشت و قرمز باغچه اش هست یا نه.نمی دانم هنوز هم کسی سر  دار قالی مادر بزرگ دعوا می کند یا نه، مادربزرگ هنوز هم فرش می بافد یا نه، هنوز هم از جیر جیر جیرجیرک و واق واق سگ ها و قور قور قورباغه ها نمی ترسد یا نه!

من نمی دانم، پدر هم نمی داند، مادر بزرگ اما...شاید او جواب سوال هایم را بداند.شاید هم نداند...

+