دیروز در دو پرده

۱.اصلا تمام قشنگی اش را بگذار رویای دم رفتن.که وقتی سرم را تکیه دادم به شیشه اتوبوس فکر کردم یک روزی می آید که ما سه تا،کنار هم یک نشریه داریم و مثلا ظهرها می نشینیم دور یک میز غذا می خوریم.اصلا بیایید دفتر نشریه مان را بگذاریم کنار کافه گرامافون.دیدی زد و روزی آن آقاهه از تهمینه خوشش آمد.همانی که که حس کازابلانکا کشته بودش و آب را جوری ریخت توی لیوان که من گفتم یا خدا،این سه ماهه که همه اش در حال دویدن بودیم خبری نشد،حالا این پنج دقیقه ای که ما داشتیم بستنی می خوردیم انقلاب شد؟  

۲. نشستیم توی پارک لاله و من یاد خاطرات بچگی ام کرده ام و نوستولانه دارم نارنگی پوست می کنم.(سر راه تغذیه یک کیلو نارنگی خریدیم)این شادی اسنک غیر بهداشتی می خورد،من کلی سعی کردم بر حذرش بدارم(شادی به جان خودم گازشان را پاک نمی کردند،بنده دقت کردم) حالا ما سه تا نشستیم روی نیمکت داریم نارنگی پوست می کنیم،یک خانمه آمده گیر داده این گربه ها به هم چه میگویند؟(دو تا گربه کنار ما نشسته بودند و داشتند میو میو می کردند)حالا به خدا نه من شبیه گربه ام،نه شادی و تهمینه که زبانشان را بلد باشیم.خانمه نمی رود،ایستاده کنار ما و هی می پرسد اینها به هم چه می گویند؟انگار مثلا ما سه تا هشتاد ساله با حیوانات رفت و آمد داریم و زبانشان را بلدیم! شرم حضورمان هم که می شد.می گویم لابد دارد پیشنهاد ازدواج می دهد.خانمه درآمده که از کجا می دانید نر و ماده اند؟یعنی جدی انتظار داشت ما آن وسط چه کنیم؟خدا را شکر کامیونی آمد یکی شان ترسید در رفت.به خانمه هم یک عدد نارنگی رسید.وگرنه تا صبح باید بابت معاشقه ی دو تا گربه جواب پس می دادیم.