قصه ی یک لبخند بی دندان

*این نوشته مال این روزها نیست،مال روزهای رفتن «مهدی آذریزدی» است در هیاهوی روزهای بعد از ۲۲ خرداد که در نشریه دوچرخه(ضمیمه نوجوان همشهری) چاپ شد.حالا می گذارمش اینجا،برای یاد کردن از نویسنده ی روزها کودکی که هیچ وقت دیر نیست،هست؟ممنون که حوصله می کنید و می خوانیدش. 

  

هشت جلد رنگارنگ 

تازه شمردن یاد گرفته بودم. می‌نشستم و بچه‌های روی جلد را می‌شمردم، بچه‌هایی که لبخند روی لب‌هایشان برق می‌زد. بچه‌هایی که انگار داشتند به قصه‌های پدربزرگی مهربان گوش می‌دادند. پدربزرگ من هیچ‌وقت برایم قصه نمی‌گفت. گاهی نصیحتم  می‌کرد، گاهی مثنوی می‌خواند. من که معنی آنها را نمی‌فهمیدم، حوصله‌ام سر می‌رفت.

مدرسه رفتم، خواندن یاد گرفتم و فهمیدم اسم آن هشت جلد کتاب توی کتابخانه، با تصویر بچه‌های خندان روی جلد، «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» است و اسم آن پدربزرگ مهربان «مهدی آذریزدی». چشم‌هایم را می‌بستم تا ببینم رنگ کتاب‌ها را درست یاد گرفته‌ام یا نه و توی ذهنم می‌شمردم:

جلد یک: قصه‌های کلیله و دمنه (نارنجی)
جلد سه: قصه‌های سندبادنامه و قابوسنامه (سبز)
جلد چهار: قصه‌های مثنوی مولوی (صورتی کم‌رنگ)
جلد پنج: قصه‌های قرآن (صورتی پررنگ)
جلد شش: قصه‌های شیخ عطار (قرمز)
جلد هفت: قصه‌های گلستان و ملستان (آبی پررنگ)
جلد هشت: قصه‌های چهارده معصوم (آبی کم‌رنگ)

چشمانم را با غصه باز می‌کردم. غصه برای قصه‌های جلد دو که نمی‌دانم چه‌رنگی بود. جلد دو گم شده بود، لابد در هیاهوی اسباب‌کشی‌ها و ریختن کتاب‌ها از این کارتن به آن کارتن.
مهدی آذریزدی برای مادرم هم قصه گفته بود، برای پدرم هم. مامان وقتی این کتاب‌ها را دست من می‌دید، برایم تعریف می‌کرد که وقتی سوم دبستان بوده، از یکی از فامیل‌ها «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» هدیه گرفته. آن‌قدر خوانده‌شان، آن‌قدر گذاشته زیر بالشش، آن‌قدر توی سفرها با خودش برده که جلد کتاب‌ها جدا شده. بعد رفته و یک‌سری دیگر خریده. بابا هم دو بار خریده بود، بار دوم برای این‌که هدیه بدهد به دخترش، یعنی من.

عجیب بود، این جاذبۀ غریبی که توی صفحه‌های کتاب موج می‌زد. هر قصه را چند بار می‌خواندم، بعضی‌ها را حفظ شده بودم و برای برادر کوچک‌ترم تعریف می‌کردم، مثل قصۀ «کودک حلوافروش» در جلد چهار. دلم برای کودک می‌سوخت که پول حلوایش را نگرفته بود و گریه می کرد، برای شیخ هم که حلوا خریده بود اما پول نداشت به کودک بدهد. قصۀ «کودک دانا» در جلد شش، کودک برای این‌که بتواند شاگرد داناترین فرد شهر بشود، خودش را زده بود به کری و لالی. یا قصۀ «سفر تجربه» جلد هفت؛ قصه  پسر شروری که با سفر رفتن اصلاح شده بود. با این‌که آخر قصه را می‌دانستم، هربار که می‌خواندم، می‌ترسیدم این‌بار آخر قصه خوب تمام نشود و پسر وقتی رسید خانه، باز همه را اذیت کند.
پدربزرگ قصه، مهربان بود. آخر تمام قصه‌ها خوب تمام می شد، مثل این‌که قصه‌گو دست می‌کرد توی جیبش و به آخر قصه که می‌رسید، یک‌مشت نقل و کشمش می‌ریخت توی دست‌هایم.

مامان می‌گفت: «"قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب" بود که مرا به ادبیات کهن ایران علاقه‌مند کرد، کاری که هیچ کتاب دیگری نتوانست بکند. با این کتاب، ادبیات سرزمینم را شناختم.» من هم همین کتاب  کنجکاوم کرد که بعدها بروم سراغ  گلستان و مثنوی، تا اصل داستان‌هایی را که مهدی آذریزدی به زبان ساده برایم گفته بود، بخوانم. حتماً بابا هم برای همین، این کتاب‌ها را برایم خریده بود. همان هشت جلد رنگارنگ را برای همین گذاشته بود توی کتابخانه. تا آن حسی را که خودش تجربه کرده بود، آن لذت عظیمی که با خواندن داستان‌ها نصیبش شده بود، آن علاقه‌مندی به ادبیات و کتاب و خواندن را با بچه‌هایش سهیم شود.حالا من دانشجوی ادبیات فارسی هستم، هنوز هم گاهی آن هشت جلد رنگارنگ را می‌گذارم پیش‌رویم. به لبخند بچه‌های روی جلد نگاه می کنم، به صفحۀ دو که یک نقاشی تزیینی دارد تا کسانی که می‌خواهند کتاب را به دیگران هدیه بدهند و شیرینی قصه ها را با دیگری سهیم شوند، برای چسباندن عکسشان و نوشتن یادگاری و امضا، فضایی مناسب داشته باشند.

صفحه‌ها را ورق می‌زنم، بعضی نقاشی‌های کتاب را رنگ کرده‌ام، با رنگ‌آمیزی ناشیانۀ یک دختر دبستانی که گاهی از خط زده بیرون. دختری که اسمش را اول تمام کتاب‌ها نوشته و دور آن ستاره کشیده. دختری که پارگی‌های جلد را که از خواندن مداوم پیدا شده، چسب زده و بارها برای خودش  یادآوری کرده که یادش باشد دوباره جلد دو را که نمی داند کجا گم شده، بخرد.

حالا این چند جلد را مثل  یک میراث گران‌بها حفظ کرده‌ام. گذاشته‌ام بهترین جای کتابخانه‌ام. گاهی ورقشان می‌زنم و دوباره شیرینی قصه‌های آن پدربزرگ مهربان می‌دود زیر دندانم. پدربزرگی که خانه‌اش به وسعت ایران بود و نوه‌هایش چند نسل از بچه‌های این سرزمین.  

پرونده ی کامل «مهدی آذریزدی» در دوچرخه

نظرات 7 + ارسال نظر
فائزه سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ب.ظ http://lined.blogfa.com/

پدربزرگ قصه، مهربان بود. آخر تمام قصه‌ها خوب تمام می شد، مثل این‌که قصه‌گو دست می‌کرد توی جیبش و به آخر قصه که می‌رسید، یک‌مشت نقل و کشمش می‌ریخت توی دست‌هایم.
خیلی خوب بود مریم. جدی. مرا بردی به قصه های خوب، برای بچه های خوب خودم...

زن سرخپوست سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ http://indianwoman.blogfa.com

سلام
یادش بخیر.بچه های هم نسل ما به خوبی با این کتاب ها آشنا بودند.خدمت بزرگی به همه کرد.یادش گرامی.

محدثه سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ب.ظ http://bisarotah.blogfa.com

"قصه های خوب..." توی خانواده ما نسل به نسل گشت و وقتی به من رسید فقط همون سندبادنامه و قابوسنامه ش جلد داشت! از همه قصه ها بیشتر هم رامان رو دوست داشتم، همون کودک دانا رو!

هانیه سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:57 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

می‌دونی؟ هیچی اندازه‌ی مهدی آذریزدی و قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب برای من نوستالژی کودکی رو نداره...

فریبا دیندار سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:13 ب.ظ

دوستش داشتم مریم
خیلی


چقدر دوست دارم تشویقت کنم وقتی پست های این مدلی می گذاری.
چقدر دوست دارم بغلت کنم
بگم که خیلی خوشال می شم

نیکو سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ

آبجی سلام!میخواستم بگم من اونی رو که جلدش سبز کمرنگه گم کردم!خیلی هم دنبالش گشتم اون موقعها اما گیر نیاوردم!:((بعدم مرسی که به هیچ جات نبود نصیحت من!!!:دی

خیلی فکر کردم نیکو جان.دیدم نمی توانم:)
ممنونم زیاد از مهربانی و نگرانی و نصیحتت.

نیکو چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:28 ب.ظ

بهورمت!(یک چیزی تو مایه های بخورمت!)شما به روشنگریت ادامه بده!:X:-*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد