من از نگاه تو خودم را بلد شدم

عاشق بودن را تو یادم دادی.وقتی بال پرنده های مجروح را می بستی،آواز می خواندی و بهار،مثل یک معجزه ی تمام نشدنی،در چشم هایت می رویید.وقتی که من تمام خودم را به تو گره زدم،وقتی تمام ایمانم را گذاشتم وسط،چون به معجزه ی عشقت ایمان داشتم.

حالا که من دیگر خودم را بلد نیستم.حالا که این چشم های مضطرب و بی قرار ِ توی آینه چشم های من نیست.حالا که وقتی خورشید وسط آسمان است لرز می کنم و می روم زیر پتو...وای از این تردیدی که خودش را می کوبد به دیواره های تنم،از تردید به دستهای تو،به چشم های تو...

من،من نبودم وقتی دو هفته پیش وسط خیابان با شادی سر لازانیا دعوا کردم.باید دست دخترک را می گرفتم و به حرفهایش گوش می دادم.مگر شادی همیشه به من گوش نمی دهد؟

من خودم را بلد نیستم،خانه ام را بلد نیستم،دنیایم را بلد نیستم...کابوس هم اگر بود تمامی داشت.تمام این گم شدن ها،به در و دیوار خوردن ها،زمین افتادن ها،زخمی شدن ها باید به خیابانی ختم می شد که چشمان تو برایم قاب گرفته بود.که بهار بود،نور بود،دوشنبه های شورای کتاب کودک بود،پاستیل بود،بستنی شکلاتی بود،خنده بود،آواز بود،آویز بود،رنگ بود...من به معجزه ی تو شک کردم،لابد برای همین گم شدم.

که لابد حرمت آن کاج بلند را نگه نداشتم،حرمت «خوابهای طلایی» را.تو فقط فکر می کنی من بیست و یک سال زندگی کرده ام،من کم ِ کم هزارسال راه رفته ام،به اندازه ی هزار  سال زمین خورده ام...اصلا این هفته ها تمام ِ بیست و یک ساله های این شهر قدر هزار سال دویده اند.

این است که دیگر خسته شده ام،که می خواهم به معجزه ی تو شک کنم.اینجوری،اگر تو را خط بزنم،اگر بندهایی که مرا آویزان تو کرده اند ببرم،کم کم زندگی را از یاد می برم...

شاید اگر کمی بمیرم،شاید اگر تو زخم هایم را ببندی و برایم آواز بخوانی این هزار پیچ تو در تو خیابانی شود پر از شمشادهای خیس و باران خورده.

پی نوشت:

*هر کسی بخواهد مرا یادش برود و دیگر دوستم نداشته باشد می تواند...تو یکی نه!

*از هولدن و ناتوردشت نوشتن را یادم نرفته!

نظرات 12 + ارسال نظر
Smile To Me سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ http://www.xyz.blogsky.com

حقیقت نه با شنا کردن، بلکه با غرق شدن کشف می شود.
شنا کردن حادثه ای است که در سطح اتفاق می افتد؛ غرق شدن تو را به اعماق بی انتها می برد.

شادی سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ

از خوابهای طلایی که می گویی یاد خاطرات عجیبی می افتم.

پسرک مزخرف چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ق.ظ




و این تابستان هم گرمتر از تابستان های قبل است. . ..!

شقایق چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ http://shabdar-4par.persianblog.ir

وای ولی روز مصاحبه ی من یکی از بهترین روزای دوره بود! هادی و دهقانی و موسوی و جعفری بودن با پارساپور و کمالی!
دو تا از حدادن که حتی یه لحظه نمی تونم تحملشون کنم و دو تا هم از نمونه دولتی که الان درواقع دوستای اساسی هستیم!
فک کن، فردا تموم می شه!

فریبا دیندار پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ب.ظ

چقدر دوست داشتم این پست رو مریم!

حالم را جا اورد...
ممنونم بعد از اون همه نوشتن های مربوط به این روزها، بالاخره یک پست خوب هم درباره حال و هوای خودت نوشتی...
چقدر دلتنگی های کلمات را دوست داشتم...
چقدر دلتنگ شدم...



هی! من هم همیشه فکر می کنم "او" حق ندارد، حق ندارد مریم، که مرا فراموش کند....

فریبا دیندار پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:10 ب.ظ

راستی مریم! نمی دانی چقدر ذوق داشتم وقتی امروز نوشته ای را از تو می خواندم درباره اذری یزدی!
خیلی خوب بود...
کاش باز هم از این کار ها کنی! یعنی بنویسی و چاپ شوی...

هوم!
نوشته های تو همیشه من را خوب می کند، خوب کردن این جا یعنی ... یعنی ... یعنی یک حس خوب که نمی دانم چه باید صدایش کنم...

پرویز پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.parviz-h.persianblog.ir




[گل]….............…,•’``’•,•’``’•,
[گل]..........…...…’•,`’•,*,•’`,•’دوست خوبم
[گل].............……....`’•,,•’`وبلاگ پرویز به روز شد

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
[گل]…..............…,•’``’•,•’``’•,
[گل]...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’اخلاق
[گل]..............……....`’•,,•’`..با سعدی
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
...به هرمز چنین گفت نوشیروان...

چراغی که بیوه زنی برفروخت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••





پرویز پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.parviz-h.persianblog.ir

سعدی هم وارد گود شد!

هانیه پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

دلم برای چیزهایی که بلد بودم و یادم رفته تنگ شده...

عصرها روی صندلی راحتی! پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ http://www.every-evening.blogfa.com

این "تو" کجا پیدایش می شود؟؟
همه چیز را گم کرده ام به جز انتظار که زجر می دهد و زخمش "تو" را دوا می خواهد. این "تو" یی که نامش را هم نمی دانم.
هذیان می گویم.

حسام پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.chetboy.blogfa.com

منتظر هولدنیم هنوز.
اینکه تو کامنتت نشته بودی اومدی (فقط) بگی فیلم برداری درباره الی رو هم دیدی، یعنی اصلا وبلاگم رو نخوندی دیگه؟

مهدیار دلکش جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام
شما هم قشنگ می نویسید زیاد!
کلن نیدونم چرا ۲چرخه ای ها و دوستانشان خوب می نویسند و ما همینجور از نوشته هایشان لذت می بریم!
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد