دفتر خاطرات قدیمی ام را ورق می زنم ،۲۱تیر ۱۳۷۸ .درست ده سال پیش،وقتی یازده ساله بودم این جمله ها نوشته ام:
«قبل از بازی حالت عجیبی داشتم،نه به خاطر بازی بلکه به خاطر مسائل کوی دانشگاه.من واقعا غمگین شدم.چیزهای وحشتناکی که در مورد آن صحبت می شد قلب مرا می شکست.لکه های خون و شیشه های شکسته من را ناراحت و عصبانی می کند.دوست مامان تعریف می کرد پدرها و مادرهای شهرستانی از بین دانشجوها به دنبال بچه های خود می گشتند،به خوبی قادرم احساس آن مادرهای بیچاره و پدرهای مهربان را حس کنم.سعی کردم با این فکر که در حکمت خداوند شکی نیست قلب و روحم را تسکین دهم ولی نتوانستم.آخر آن بی انصافها چطور حاضر به این کار شدند.خداوندا دنیا به طرز وحشتناکی عجیب است...»
می آیم جلوتر،می رسم به یاداشت بعدی که همان شب ۲۱ تیر نوشته شده:
«امروز به طرز وحشتناکی از حوادث اخیر کوی دانشگاه ناراحت شدم و گریه کردم.پناه بر خدا!چه دنیایی شده.همه چیز به نظرم ناراحت کننده و بد است.احساس غریبی داشتم.به بالکن رفتم بدون اینکه خودم بخواهم به طرز وحشتناکی گریه کردم....»
یازده سالگی معصوم من،امروز،هیجده تیر ۱۳۸۸ بیست و یک سالگی من دیگر اشکی برای ریختن ندارد.امروز توی شهر ِ بیست و یک سالگی ات پر بود از باتوم،پر بود از کامیون کامیون سرباز،پر بود از موتورسوارهای لباس شخصی چماق دار.پر بود از مردمی که با دست خالی،یا با سنگهایی که در دست عرق کرده شان می فشردند جلوی گلوله و گاز اشک آور و فلفل استاده بودند.
یازده سالگی من،که یادم هست بالکنی که ازش نوشته ای چه قدر آرامش بخش بود برایت آن روزها،امروز من سرم را برگرداندم که نبینم یک باتوم به دست یکدفعه از میله ها پرید توی اتوبوس(چهارراه ولیعصر،بی.آر.تی) و شروع کرد به کتک زدن مردم،لابد کسی دستش را به نشان پیروزی برده بود بالا....
پیوست:
*منظورم از بازی توی آن یادداشت،مسابقه استقلال و پرسپولیس بود فکر کنم.
*عین میدان جنگ بود.سیل نیرو بود توی خیابان،بدون اینکه به کسی اجازه تجمع بدهند همین طور حمله می کردند اینور و آنور...مثلا اتوبوس، توی ایستگاه ایستاده بود که مسافر سوار و پیاده کند،چماق به دستی می کوبید به ماشین که:بهت می گم حرکت کن.
راننده گفت:نمی بینی دارن سوار می شن؟
چماق به دست:من بعدا به حساب تو یکی می رسم.
*برادرم طرفهای پارک لاله بود.می گفت مرد و زنی زیرانداز زده بودند زیر بغلشان،دست بچه شان را گرفته بودند و می دویدند،از ترس پیک نیکشان نصفه کاره مانده بود...گارد هم به دنبال آدمها.که بالاخره مغازه ای پناهشان داده بود...
اتقاطع کارگر و خیابان انقلاب را بسته بودند که نکند کسی هوس کند برود اطراف کوی.
*وحشتناک بود.تجمع گارد ضد شورش و لباس شخصی ها و پلیس ها،با انواع و اقسام کلاه خود و جلیقه ضد گلوله و سپر و اسلحه و باتوم...هه!همین دو شب پیش احمدی نژاد گفت من با برخوردهای پلیسی مخالفم؟!ااینها از کی دستور می گیرند پس؟سر خود می آیند توی خیابان حمله می کنند به هموطنانشان؟
*دارم دستی به سر و روی لینکهای روزانه ی این کنار می کشم کم کم.
هر روز صبح با روزنامهی «آفتابگردان»
فراخوان همکاران و مخاطبان «آفتابگردانی»
18 تیر 73 نخستین روزنامهی کودکان و نوجوانان ایران «آفتابگردان» منتشر شد و 818 قدم پیش رفت.
حالا نوجوانانی که در روزنامهی آفتابگردان کارت خبرنگار افتخاری داشتند و سنشان از 17 سال بیشتر نبود، هر یک در روزنامهای صفحهای را رونق میدهد. یا هفتهنامهای را مدیریت میکند. یا در روابط عمومی نهادی یا در شبکهی بیبیسی گزارش و خبر میخواند.
هر نسبتی با روزنامهی آفتابگردان داشتهاید، اعلام کنید. اگر با آن همکار بودهاید، چه اعضای تحریریه، یا خبرنگار افتخاری یا حتی مخاطب آن بگویید. اگر کسانی را میشناسید که با این روزنامه همکاری داشتهاند، در بخش نظرها به وسیلهی ایمیل اعلام کنید.
و درخواست دیگر اینکه برای پانزده سالگی روزنامهی کودکان و نوجوانان ایران، چیزی بنویسید و در وبلاگ یا هر رسانهای که در اختیار دارید، این دعوت بازیابی «آفتابگردانیها» را تبلیغ کنید. شاید نفعی در آن باشد.
مریم جان،
امیدوارم ۱۸ تیری برسد که وقتی خاطراتت را مرور میکنی، لبخند بزنی که بلاخره آن همه خون و آن همه پایداری نتیجه داد.
پیرامون پیوست آخر..
جای بسی امیدواری..ست ..
مهدی آذر یزدی هم بچه ها را تنها گذاشت. و من مدام غصه می خورم.
بهم سر بزن.
حال من از پدر به هم می خورد.
مدام می گوید شهید داده ایم و چنین و چنان!
چرا مجبورم می کند که به بسیج بروم و با غداره بندان یکی شوم و تیغ بر مردم بزنم؟
مگر ما شهید نداده ایم؟
پس چرا اینگونه جنگلی زندگی می کنیم؟
مگر عموی ام شهید نیست؟
پس چرا پدر با ما اینگونه می کند؟
من مسلمانم نه مردم کش!
خراب شود مسجدی که مکان تجمع و قدرت گیری مردم کشان به نام بسیج است.
خراب باد مسجد "کمیل: خیابان سرباز تهران.
من نام می برم تا قاتلان مردم را به مردم بشناسان! هر چه باداباد!
من مسجد نمی روم تا آدمکشی کنم پس هستم و مسلمان می مانم.
من از روح عمو خجالت می کشم.
مریم عزیز. غبار تلخی روزهای گذشته هنوز روی قلبمون هست. امروز داشتم فیلمهای یوتیوب رو می دیدم از ۱۸ تیر ۸۸ .. شدم مثل روزهای اول .. گریه می کردم و نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. ایلیا که هنوز ۲ سال نداره . اومد پیش من نشست و اشک های من رو پاک کرد. نگاه می کرد به کامپیوتر. بهش گفتم مامان . اینجا ایران. اینجا تهران . شهر من . شهر تو . بهش گفتم من و تو هم اینجا به دنیا اومدیم ... بهش گفتم پسرم باید فریاد بزنیم. کمک کنیم. باید دعا کنیم برای نجات مردم . همه اینها که دوستان ما هستند... آمین.
حال و روز این روزهای ایران حال آدم را از کشورش... هموطنانش... اسلام... عدالت... مهرورزی... وحتی زندگی به هم می زند
امیدوارم ۱۰ سال بعد اگر به طور اتفاقی این یادداشتت را خواندی حال و روزت بهتر از الان باشد
مریم...
آه مریم...
:((((((((((((
یاد حرفای ۳-۴ شب پیش ؛سردار؛ احمدی مقدم می افتم..
دروغ تنها قانون این مملکته
اندکی صبر سحر نزدیک است.
مریم ...
چرا به من سری نمی زنی ؟
دلم گرفته ... دلم عجیب گرفته
ایمان بیاوریم به آغاز فصل درد ...
راستی ۷۸ را نوشته ای ۸۷
؛؛آب ها از آسیا افتاده است
دارها بر چیده ،خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصیان بوتهها
پشکبن های پلیدی رستهاند
مشتهای آسمان کوب قوی
واشده ست و گونهگون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان، یا آشکار
کاسه پست گدائیها شده ست.
؛؛
بله. به ما هم سر نمی زنی و خبری نمی گیری و کم پیدایی و اصلن پیدایی؟ هووم؟
فک کنم سالهای بعد بنویسی سال هزار و سیصد و خون.....
یادت میماند ده سال دیگر خرداد هزار و سیصد و خون را.
روزی اینها جواب پس میدهند.
خدا میبیند ما را..........
مریم ها که چقدر دلتنگند این روز ها...
سلام مریم جونم!
دیروز عالی بود. دیروز عالی بودی! به زودی می خوام از شجاعتات واسه همه بنویسم! ؛) و روز قشنگی که گذروندیم!
موفق باش! :)
می شود یک پست شاد بگذاری مریم؟!
یک پستی که دلم بخواهد وبلاگت را بغل کنم. دور از دغدغه این روز ها، دور از سیاست و هر کوفت دیگری...
می شود لطفا ایا؟! می شود؟!
سلام. فردا میای؟
سلام عزیز دلم! جدا قابلتو نداشت... منم عاشق اون مجموعه و عاشق اون کتابم خصوصا
خاطره ی کوچولویی از روز خوبی که با هم گذرونده بودیم رو نوشتم! خوشحال می شم بخونیش
فریبا راست میگه! تو رو خدا پست شاد تو رو خدا!
یک روزگاری .. . وقتی توی تلویزیون صحنه های خون و خشونت فلسطینی ها را می دیدم می گفتم خداراشکر که کشور من این طوری نیست . . . می دانم می دانم بازی روزگار است دیگر . . . ای کاش این قصه غم انگیز آخرش مثه قصه های بچه ها بشه: خب بچه ها! قصه ما به سر رسید و مردم قصه تا آخر عمرشون با خوبی و خوشی زندگی کردند .
این پنه لوپه دست از سر من ور نمیداره حتی تو تبلیغهای وب تو
مریم...
[دارم نیگات می کنم.بدون حرف]
زنده ای شوما آبجی؟!