نمی دانم چرا بین این همه آدم انگشت گذاشتم روی تو،نه اینکه بگویم مثلا تو از همه دورتر بودی این هفته ها...نه!گریه ی شنبه 23 خرداد یادت هست؟ که زنگ زدی،خواستم جواب بدهم،خواستم با تو حرف بزنم...نشد،هق هق راه نفسم را بند آورده بود.زار می زدم و به صدای تو گوش می دادم که:حرف بزن.چی شده؟
آره...یادم هست که همان جمعه ای که اینها بهش می گویند روز حماسه تا سه شب بیدار بودیم.من آرام خزیده بودم زیر پتو و با تو پچ پچ می کردم که هر چند دقیقه یک بار زنگ می زدی که بگویی:مریم بدبخت شدیم.اینها همینطور دارند می روند بالا...من دلم روشن بود هنوز،خوابیدم و ...آخرین خوابی بود بدون درد،بدون کابوس،بدون سیاهی.
بعد فردایش که نشسته بودیم توی اتاق رئیس دانشکده که بیاید،که امتحانها را لغو کنیم،که این کتاب مزخرف بدیع را هی دست به دست نکنیم،گفتی:همچین گریه می کردی انگار تازه فهمیدی!من فکر کردم کسی مرده!
مرده فائزه،آن روز نه اما.من گریه هایم را پیش پیش کرده ام.فائزه نمی دانم مرده یا شهید شده یا کشته شده...نمی دانم اسمش را چه بگذارم.اما جنازه پسر همسایه خانمی که می آید کمک خاله را تحویل نمی دهند،پول تیرش را می خواهند.ندارند بدهند،هشت میلیون پول کمی نیست.فائزه برادرم صبح زنگ زد که بگوید یکی از بچه های مهندسی شیمی علم و صنعت جزو همان کسانی است که توی آزادی تیر خورده.زنگ زد بگوید اعلامیه اش را چسبانده اند به در و دیوار...
فائزه این نفسی که می آید و می رود نه ممد حیات است نه مفرح ذات.
اما تا این نفس ها هست یادم می ماند:
«تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش...
قیصر امین پور»
خـــــــــــــــــــــــــــــــــدایا...! خـــــــــــداوندا..
میشود زودتر از موعد جوابگویشان شوی و در عوض از عمر
من بکاهی!
تا پس گرفتن حقمون آروم نمیشینیم.
وووااای خدای من... وواای
مریم. مریم... تو که می دانی همه منتظر یک تلنگرند برای باز لبریز شدنُ باز سرریز شدن، مریم چرا از این همه می گویی؟ چرا تکرار می کنی؟ آخ مریم...
هووم. داغداریم... این روزها مدام -حتی بیشتر از آن روزهای امید و سبز- اشک می ریزیم و اندوهگین می شویم و عصبانیت هایمان توی گلو ترک می خورد...
این آدم های لعنتی که سرنوشت همه مان توی دستهاشان مچاله می شود. این مصلحت های لعنتی. این دروغ ها. این دروغ های لعنتی...
خوش به حال آنهایی که رفتند. حسودیت نمی شود مریم تو؟ ماندن سهم آنها شد و هیچ سهم ما...
فراموشمان هم نمی شود که.
آرام باش مریم خوب سبز من. مریم مهربان روزهای دور و دیر. آرام...
آخ چه یادم آوردید، چه شبی بود آن شب آخر که به سپیده نرسید دیگر...
از انقلاب سبز مخملی
تا
کودتای سرخ فلفلی!
[تعجب][تعجب][تعجب]
اگر بارِ گران بودیم، «ماندیم!»
وگر نامهربان بودیم، «ماندیم!»
سریشِ ریشِ خلق الله گشتیم
از اوّل هم، چنان بودیم؛ «ماندیم!»
شریکِ رهزنان ؛ و بهرِ ملّت
رفیقِ کاروان بودیم؛ «ماندیم!»
برایِ رفتگانِ این جناحی
مسیحایِ زمان بودیم؛ «ماندیم!»
وطن، جزغاله شد از داغ خدمت(!)
که ما آتش به جان بودیم؛ « ماندیم!»
نه رأیِ "سبز"، ما را کلّه پا کرد
که خاطرجمع از آن بودیم؛ «ماندیم!»
به "هاله ی نور" ِ مصباحی فروزان
دَمادَم، دُرفِشان بودیم؛ «ماندیم!»
مطیع ِ "مجتبی" و "شیخ احمد"
غلام ِ هردوان بودیم؛ «ماندیم!»
ز "محصولی" و "دانشجو" ، از اوّل
قرین ِ امتنان بودیم ؛ «ماندیم!»
به لطفِ زور ِ موسی چُمبه هامان
چماقی پرتوان بودیم، «ماندیم!»
سبیل ِ جملگی را چرب کردیم
که خود مدیونشان بودیم؛ «ماندیم!»
به جنگ زرگری مشغول؛ امّا
به دل، همداستان بودیم؛ « ماندیم!»
نهاده ملّتی را بر سر ِ کار
به شیطان، همدلان بودیم؛ «ماندیم!»
به غم هاشان، هماره خنده کردیم
که خود اصلِ غمان بودیم؛ «ماندیم!»
به نرمی کودتا کردیم و فارغ
ز خشمِ مردمان بودیم؛ «ماندیم!»
[تعجب][زبان][شیطونک]
همین بغضی که داریم..همین قلی شکسته کافیست..به امید ازادی
سلام
امیدوارم خورشید حقیقت زودتر آشکار شود تا دلهای زخمی آرام بگیرد.
دلم برای این جا خیلی تنگ شده بود...