در شگفتم من،نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

یک هفته می گذرد.هفته ی پیش همین ساعتها بود که دو ساعت ایستادیم سر صف و نام سبزی را نوشتیم که سیاهش بخوانند.

نمی دانم روزها چه طور می گذرد،نمی دانم چندم است،چه روزی است...غذا از گلویم پایین نمی رود،گاهی که به زور چند لقمه می خورم انگار می خواهم تمام دنیا را بالا بیاورم...می دانم! آرزوی همه مان است که شب بخوابیم و کابوس نبینیم،که اصلا خواب بیاید به چشمهایمان.

بغض نشسته توی گلویم،خبرها را بالا و پایین می کنم،حواسم می رود به زنگ تلفن و صدای نگران مامان توی گوشم می پیچد.دوباره کسی زنگ زده که بگوید بچه اش چند روز است گم شده،نیست،هر جا را زیرپا گذاشته اند نبوده...هی سرم گیج می رود و خدا خدا می کنم بابا دوباره فردا دعوا راه نیندازد سر بیرون رفتن من،که هر روز باید التماسش کنم بگذارد بروم دانشگاه،که قسم بخورم مسجد دانشگاه آنتن نمی دهد،جواب ندادنم به این معنا نیست که کشته شده ام!

نگار توی گوگل ریدر نوشته که دیروز عزاداری بوده برای یکی از شهیدان گرگان،نه شهید بیست سال پیش،شهید این روزها،هفته ی پیش،شهید جمعه ی سبز،شنبه ی سیاه...بعد خنده ام می گیرد که ما داریم برای «جمهوری اسلامی» بعد از سی سال شهید می دهیم راستی راستی! که داریم داد می زنیم جمهوریت بر باد رفت...گریه است پشت بندش،بزرگ نشده ایم راستی؟نوجوانی کردن و جوانی کردن از یادمان نرفته؟

دیشب می دانید چه کردم؟حالم بد بود خب،بغض توی گلویم نشسته بود و همه جا تاریک بود انگار،حوصله ی خودم را هم نداشتم،تازه از راهپیمایی میدان امام برگشته بودیم،دوباره جمعیت سبز بود، از همه سن و قشر و تیپ و فرهنگی...سکوت میلیونی مان،بچه ها با سربند سبز روی دوش پدرها،در آغوش مادرها...از مترو که پیاده شدیم سرم گیج رفت،تا چشم کار می کردی آدم بود،در سکوت دستهایشان را به نشانه ی پیروزی آورده بودند بالا،یک ربع طول کشید که فقط از ایستگاه مترو آمدیم بالا... و جمعیت موج می زد،موج می زد،سیاه و سبز،با شمع،با بادکنک سیاه،با گلایل سفید و روبان مشکی...

رسیدیم به میدان فردوسی،با زهرخند گفتم سلام آقای شاهنامه که نگران بودی مباد ایران کنام پلنگان و شیران شود،شال سبز پیچیده بود دور دستش و باد می زد و پرواز می کرد.ناگهان همهمه شد،سکوت تبدیل شد به الله اکبر.موسوی روی وانت آمد و التهاب و هیجان بود که توی هوا موج می زد...

خانه که رسیدیم باران زد،و دیدم دلم چه قدر برای خیلی چیزها تنگ شده. 

برای آرامش،امنیت،شادی،بهار،رنگ،آفتاب...دلم برای خنده های یاسمین تنگ شده بود،برای چت های طولانی با تو همراه با :دی،برای نوشته های بی خیال و سرخوش روی دیوار فیس بوک،برای دوشنبه های شورای کتاب کودک و قدم زدنهای دم غروب با شادی...

دیشب که رسیدیم خانه خواستم کلاه قرمزی ببینم،که خودم را بسپارم به «آقای راننده،یالا بزن تو دنده» فکر کردم اگر این درد توی تنم را کلاه قرمزی نه که خوب کند،که اگر التیام نبخشد،من دوباره تا صبح گریه ام و خواب نیست...بعد می دانید؟رسید به آنجا که کلاه قرمزی می رود پیش پسرخاله،که غمگین می نشیند و پسرخاله برایش می خواند:

«نترس،نترس،نترس بچه جون

برو،برو،بازم به میدون

امید،نذار بمیره...چی گفتم؟

غم جای اونو بگیره..فهمیدی؟

بخند،بخند،برو دوباره

هر کار،یه راه،یه راهی داره

یه مورچه اگه صد دفعه دونه ش بیفته،صد دفعه برش می داره،واسه چی؟واسه اینکه امید داره...

نترس،نترس،نترس بچه جون

برو،برو،بازم به میدون»

خاموشش کردم،بغض دوباره آمده بود،زنگ زدم،نشد مفصل صحبت کنیم،خوابیدم و توی خواب موج سیاهی چرخ می خورد توی تنم...عید امسال چه قدر دور است،هشت شب و خنده های کلاه قرمزی.ما دوباره رنگ خنده های سرخوشانه را می بینیم؟

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ب.ظ

ملت عزیز ایران
شنبه راهپیمای عظیم مردمی به دعوت مجمع روحانیون مبارزدر سرتاسر کشور

در تهران از میدان انقلاب تا میدان آزادی با حضور میرحسین موسوی ، مهدی کروبی ، سید محمد خاتمی از ساعت 16 تا 18 در کمال آرامش وسکوت
در مراکز استانها وشهرها : از میادین اصلی شهرها

به امید تثبیت جمهوریت نظام وآزادی

ما رسانه نداریم رسانه ما قلبهای به هم پیوسته من وشماست ملت عزیز ایران
شنبه راهپیمای عظیم مردمی به دعوت مجمع روحانیون مبارزدر سرتاسر کشور

در تهران از میدان انقلاب تا میدان آزادی با حضور میرحسین موسوی ، مهدی کروبی ، سید محمد خاتمی از ساعت 16 تا 18 در کمال آرامش وسکوت
در مراکز استانها وشهرها : از میادین اصلی شهرها

به امید تثبیت جمهوریت نظام وآزادی

ما رسانه نداریم رسانه ما قلبهای به هم پیوسته من وشماست

ن جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ب.ظ

آی مریم نگرانت ام که غصه می خوری اینقدر. اما چه میشه کرد

زهرا جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ http://zoz66.blogfa.com

سیاه است این روزهایمان، سیاه و انگار هیچ وقت سپید نخواهد شد...!

هانیه جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

می‌بینی؟ این عید انگار نه که سه ماه پیش، نه یه سال پیش، بلکه سال‌ها پیش بود... چه سالی‌یه امسال...

قنبیت جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

سلام

دیروز تو حرم حضرت معصومه(س)برنامه می خوندیم که ریختن گرفتنمون اونم در حالیکه نشسته بودیم و زیارت عاشورا می خوندیم!حرمت ها که شکسته شد!

شادی جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

دلم حرف زدن می خواهد مریم . حرف زدن با تو را ...

شهابک جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.shahabak.com

کاش چشمهامان را باز میکردیم و از این کابوس بیدار میشدیم



نگار جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

دیروز دیدم چند هفته است که مرده ام...
چند هفته است که تمام ذهنم سیاست شده است و حرف این و آن و مرور بی فایده ی مواد قانونی و یاس از اینکه در این کشور دارم رشته ی حقوق میخوانم...
دیدم چند هفته است که بغض و خشم و یاس و کسالت شده ام...
دیدم چند هفته است که مرده ام...
کتاب شعر شمس لنگرودی را باز کردم و چند تا شعر خواندم...
دیدم باید کاری کرد...برای زندگی و نه صرف زنده ماندن که البته زنده ماندنهای این یک هفته خیلی فرقی با مرگ نداشت...

چه کار میتوانیم بکنیم مریم؟
باید برگشت سراغ دلخوشی های کوچک و قدرشان را دانست..بیشتر از قبل..که همه میدانیم این چهار سال پیش رو چقدر سختتر خواهد بود...
حسب الله و نعم الوکیل..
تکرار این جمله کمی آرامم میکند این روزها...

پسرک مزخرف جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ




..باید کمی خویشتن دار بود یا نه..؟

همه میدونیم چه خبرا ست ..اما باید آرامش رو حفظ کرد..

هنوز همه چیز تموم نشده!



وحید جهان پور جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ب.ظ http://www.vahidjahan.persianblog.com

سلام
به روز هستم با یک سوال کوچک از رئیس وقت جمهور!
خوشحال می شم به یه دقیقه لطفا .... سری بزنید. در پناه کردگار

سمیرا جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:04 ب.ظ

من نمی خوام نا امید شم تو رو خدا شما هم نا امید نشید اینا همش نقشه اس ما نباید امیدمون رو از دست بدیم

نیکو شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:20 ق.ظ

ویران شده ایم...

تربن شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:26 ق.ظ

حواست باشه که لازمه زنده بمونی آخرش خانم نویسنده!

رضا ۲۰۶ شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.reza20634.blogfa.com

درود بر شما...بسیار استفاده کردم از مطالبتان....راستی در میدان فردوسی به بازوی فردوسی هم پارچه سبز بسته بودند.جالب بود....باز هم بهتان سر خواهم زد.بدرود

یه غریبه شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:05 ب.ظ http://rahaee.blogfa.com

اینا که بغض نداره قرار بود اصلاحات بیاد تا مردم حرفشون رو بزنن و حالا ما داریم حرفمون رو با سکوتمون میزنیم و طنین این سکوت گوش غوغائیان رو کر کرده نمی بینی چطور به دست و پا افتادن نمی بینی یه گفتگوی خبری با حداد عادل رو سه بار پخش می کنن نه اینا بغض نداره - سبز باشی

یه خواننده شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام . پست جدید نداری؟ امروز شنبه بود و اون همه درگیری تو انقلاب و گاز اشک اور و ... هیچی نمی خوای بگی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد