از ستاری که سرازیر میشوی به سمت اکباتان،وسط میدان کنار پل یک مجسمه است.هیچوقت شبیه دفعه پیش نیست.گاهی شکل دو تا لک لک است که به جایی چشم دوختهاند،گاهش شکل دو تا آدم که سرهاشان کنار هم است.گاهی شبیه پرندههای آمادهی پرواز.
نمی دانم؛اما من هردفعه جور دیگری میبینمش،جوری که دفعه قبل نبوده.
آدمها هم همین طورند لابد.از هزار طرف،هزار جور میشود نگاهشان کرد و هیچ بار شبیه دفعه قبلشان نیستند.مثل تکه های پازل که بچینیشان کنار هم.چه کسی تمام تکههای پازل آدمهای دیگر را دارد تا شکلش را کامل،بدون هیچ عیب و نقصی بسازد؟
آدم های دیگر نه،خودش اصلا.
گاهی بعضی تکههای پازلم چروک میشود،خیس میشود،میماند زیر باران و هیچ جور سر جایش نمیماند،گوشههایش جمع میشود،گاهی از خط میزند بیرون.گمشان هم میکنم،جایی جا میمانم که نمیدانم کجاست.
هر آدمی جوری تکه های آدمهای دیگر را سر هم می کند.لابد توی ذهن هرکدام از شما تصویر من با دیگری فرق دارد خب.
میدانم که خیلی ها اینجا را می خوانند.از بچه های دانشگاه،فامیل،دوست های قدیمی...
گاهی جا میخورم که فلان آدم هم اینجا را میخواند یعنی؟
میدانم خیلی هم هستند که من خبر ندارم آدرس وبلاگم را دارند.
نمیگویم برایم مهم نیست اصلا،چرا هست!گاهی از نظرهای ناشناس و بدون اسم میترسم که مرا خیلی خوب میشناسند و من نمیدانم پشت کلماتی که روبه رویم هست چه کسی پنهان شده.
با خودم فکر میکنم دلیلی ندارد دنبال این باشم تا کشف کنم این آدم کیست که اینجوری در مورد من فکر میکند.تکههای پازل مرا اینجوری چیده کنار هم خب.این وبلاگ هم چیزهایی میدهد دستش که قبلا نداشته،چیزهای سادهای مثل من فلان فیلم و فلان کتاب و فلان آدم را دوست دارم و فلان روز ناراحت بودم و چه چیزهایی خوشحالم می کند.
نمیتوانم بنشینم کنار دست تمام آدمهایی که میشناسم و بگویم مرا درست بچینید کنار هم لطفا!
نمیتوانم اعلام عمومی کنم که اگر قرار است در موردم قضاوت کنید بیایید روبهرویم بایستید و به خودم بگویید.دیگر این نظرهای بینام چیست؟
یعنی پازل مرا چه شکلی ساختهاید توی ذهنتان؟
پیوست:دقت کردین من فاصله،نیم فاصله رعایت کردم؟!
واست مهم نباشه دیگران ..خودت مهم باش ..
بقیه اینجوری درست یازل ها رو می چینن..
وبلاگت قشنگ..
سلام مرسی ولی من خواستم شما چند مورد واسم مثال بزنید از دریافت های خودتون بازم مرسی
گاهی آدم باید خودخواه باشه و فقط خودشو ببینه من که نمیتونم ولی در بایدش شکی ندارم
من الان فقط می دان که پازل خیلی دوست دارم!
ولی من گاهی وقت ها واقعا ناراحت می شوم. بعضی می نشینند هرجور که دوست دارند از روی نوشته هایت قضاوت می کنند بعد هم صاف جلو رویت می گویند دیدی؟ ایناهاش! تو همینی که خودت هم گفتی توی وبلاگت!بعد آدم احساس حماقت بهش دست می دهد که چرا اینقدر صاف و ساده از عمیق ترین احساساتش توی یک مکان عمومی دم زده؟! به خدا!
من خودم را هم هر دفه یه جور میچینم. برای تو هنوز پازلی نچیده ام. و برای سایر دوستان مجازی.
خیلی مهربونی...
ولی گاهی فک میکنم ازم متنفری!(البته من خودم قاطی دارما)
مژده محض رضای خدا!
آخه من برای چی باید از تو متنفر باشم؟!و چرا دیروز یکی دیگه از بچه ها هم بهم گفت که فکر می کنه من ازش متنفرم؟کسی که واقعا دوستش دارم؟
یک جمله ای یه روز یکی بهم گفت که خیلی خوشم اومد...
گفت:یکی درباره ی شما یه قضاوتی میکنه...حالا این یا آشناست و خوب میشناستون یا واستون غریبه است..
اگه خوب بشناستون و یه قضاوت نادرست بکنه حق دارین ناراحت بشین که چرا تو؟؟؟تو که دیگه منو میشناسی!!!!
اما اگه یه آدم غریبه است واستون که نمیشناستون اصلن...خب چه اهمیتی داره که چی داره میگه دربارتون...؟؟؟بذارین بگه...مهمممه؟؟؟
خیلی دارم تلاش میکنم که این حرفارو تو زندگیم عملی کنم...
سخت هست اما اگه عملی بشه خیلی آدم رها تر میشه...
که گاه عصبانی می شوی و لجت می گیرد و هنوز خوبی و مهربان.
هاه! از پازل های بی قد و قواره ی من بگو مریم...
هی!
تو همیشه خودت بهم می گی که حرف دیگران برات مهم نباشه!
چه فرقی می کنه کسی که می اد می خونه وبلاگت رو چه فکری می کنه درباره ات...
اما می دونی مریم؟! دلم م یخواد سطر هات رو کژی ژیست کنم تو وبلاگم ! دلم می خواد این حرفارو تو گوش همه ادم ها جیغ بزنم! دلم می خواد بدونن که چه حالت تهوع شدیدی رو می ریزن تو دلم!
قبل تر ها خیال می کردم اگر وبلاگم خواننده ی زیاد داشته باشه خیلی خوبه! اما الان دیگه بدم اومده...
چون هر کدوم یه حرف می زنن! چون هر کدوم یه فکری می کنن درباره امُ چون هر کدوم یه عالمه توضیح می خوان از امُ چون هر کدوم یه برداشت می کنن از نوشته امُ چون هر کدوم یه نظر و عقیده دارن و سعی می کنن حرفاشون رو به خوردم بدن!
آه...
این پست انگار جرقه ای بود برای منفجر شدن من!
وای! من دبیر سرویس یک سایت خبری رو دیوونه کردم با فاصله و نیم فاصله! فکر کنم دیگه بهم کار نده
ولی اسپیس بعد از علائم نگارشی رو رعایت نکرده بودی! :دی
بعد می دونی؟ من هم می دونم از معماری چی می خوام و هم می دونم که از ادبیات چی. تقریبا. تصویرم از ادبیات واضح تره البته. و خب عزیزتر در حال حاضر... باید فکرام رو جمع و جور کنمُُ، یه کم گفتنی تر یعنی، و بعد دوست دارم که کمی حرف بزنیم...
سلام فرشته!
ممنون از آرزوی موفقیتت! به دعا بیشتر از هر چیزی احتیاج دارم! راستش من بعد از ۲بار و نیم دوره کردن تمام کتابام به این نتیجه رسیدم که کم کم می تونم به خودم بگم کارشناس ادبیات! حس قشنگیه مریم باور کن!
التماس دعا خانوم
موفق باشی
راستی مثنویتو چند شدی؟ من ۱۷ شدم:)
سلام آره ببین. می خونم نظر می دم
دوست داشتنی و فهمیده
خیلی به کسانی که وبلاگتو می خون فکر نکن. هر چند که اگه خیلی اذیتت کرد می تونی یه وبلاگ جدید بزنی. ولی یادت بره آدرسش رو به من بدی ها.
آره ولی خیلیجاها اشتباه ازش استفاده کردی. یکیش همین پینوشت که به جای نیمفاصلهی بین نیم و فاصله، بین ، و نیم نیمفاصله دادی.
:)
نوشته هات خیلی خوبن...چون تا مدتها تو ذهنم می مونن
فک کنم از ین به بعد هر وقت از خروجی دوم ستاری برم تو اکباتان یاد تو بیفتم