به بهانه سالگرد دوچرخه

دوم راهنمایی بودم که ناتور دشت را خواندم.وقتی تمامش کردم سرم سنگین شده بود،فکر می کنم اگر نظرم را می پرسیدند می گفتم:کتابی پر از مسائل جنسی.

بعدها که دوباره ناتور دشت را خواندم یکی از محبوب ترین کتابهای زندگی ام شد.

سر بابالنگ دراز هم همین بلا آمد.این یکی را دبستان که بودم خواندم و چه قدر به نظرم کشدار آمد.

نه اینکه کتاب کودک و نوجوان خوب نبود،بود!جان کریستوفر و قصه های مجید و کودکی کدی بود.

نیکولا کوچولو و خاله عروسک من و قهرمان آرمانهای کوچک هم.

فقط انگار یک جورهایی بلد نبودم نوجوانی کنم،دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و به بیست سالگی جادویی برسم!

یازده دوازده ساله که بودم اینترنت نداشتیم،با کامپیوتر علاء الدین بازی می کردم.ضبط را برده بودم توی اتاقم،آریان گوش می دادم و پری زنگنه!

نوجوانی من مثل نوجوانی دور و بری هایم نبود.که توی گوشی موبایلشان ساسی مانکن ریخته اند.که فیلم موردعلاقه شانhigh school musical  است و توی جشن تولدهایشان «چه جوری،اینجوری»می گذارند.

نوجوان که بودم به جای تمام اینها یک خوشبختی بزرگ داشتم.دوچرخه داشتم!پنج شنبه ها به عشق دوچرخه از خواب بیدار می شدم.دوچرخه به نوجوانی من معنا داد،به سیزده سالگی ام. از پانزده دی 1379 تا حالا که بیست و یک ساله ام یاد گرفته ام که می شود نوجوان بود،توی یک حفره ای بین کودکی و بزرگسالی گم نشد.

توی این حفره گم شدن خیلی دردناک است!اینکه آدم تکلیف خودش را نداند،شعر خودش را نداشته باشد،کتاب خودش را نخواند،فیلم خودش را نبیند...

دوچرخه در اولین سالهای انتشارش یک جشن بزرگ گرفت،جشن دوچرخه طلایی.نوجوانها را دید،فهمید می شود به آنها اعتماد کرد.ما صد و ده داور نوجوان بودیم که کلی کتاب خواندیم و از بین آنها کتاب سال نوجوان انتخاب کردیم!

(هر چند من هنوز نفهمیدم بر چه مبنایی به من باغ مارشال حسن کریم پور را دادند که بخوانم و جایی دیگر گلی ترقی را.باغ مارشال از این داستان عشقی های مزخرف بود و جایی دیگر را هم اصلا نفهمیدم.هیچ کدامشان انتخاب نشدند.فکر کنم چون کتاب نوجوان نبودند!)

دیده اید این روزها چه کتابهای نوجوان خوبی چاپ می شود؟

«با کفش های دیگران راه برو،شارون کریچ،ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی،نشر ونوشه»

«خانه ی خودمان،سینتیا کادوهاتا،ترجمه شقایق قندهاری،نشر افق»

«طبقه ی هفتم غربی،جمشید خانیان،نشر افق»

و...

اما کسی نوجوانی نمی کند دیگر انگار،همه از روی نوجوانی می پرند.ما فیلم خوب داشتیم برای دیدن،سینمای کودک و نوجوان نمرده بود.کلاه قرمزی و پسرخاله،گلنار،مدرسه پدربزرگها،مریم و میتیل،بچه های آسمان،چکمه،کیسه برنج و...

خوب نیست آدم لذت چهارده ساله بودن را نچشد،لذت رویاهای سبز داشتن.لذت عاشق شدن یواشکی،لذت دور از چشم ناظم جوراب کوتاه پوشیدن.

پانزده دی تا آخر دنیا برایم مبارک است.به خاطر حضور دوچرخه ای که برایم فراتر از کاغذ و رنگ و صفحه است.مترادف است با شیرین ترین سالهای زندگی ام،که یاد گرفته بودم نوجوانی کنم و به خودم و روزهایم ایمان داشته باشم. 

هنوز هم دوچرخه می خوانم،هنوز هم پنج شنبه ها صبح به امید دوچرخه از خواب بیدار می شوم و امیدوارم هیچ وقت یادم نرود که چهارده ساله بودن چه مزه ای دارد! 

نظرات 15 + ارسال نظر
زهرا. ب یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 01:35 ب.ظ http://zoz66.blogfa.com

مبارک باشه،
سالگرد دوچرخه رو می‌‌گم...
:)

تربن یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:45 ب.ظ http://tarbon.blogsky.com

خب خیلی خوب است که آدم مجله‌ای برای خواندن داشته باشد. مجله‌ای که انتظار رسیدنش را بکشد و از دیدنش ذوق بکند!
خوش به حالت!

حسام یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 09:35 ب.ظ

خوش بحالتون که عنفوان جوانیتون رادر یاد دارید....راستی دوچرخه نماد حرکت وپیشرفته...زندگیتون مانند دوچرخه باشه...همیشه در حال حرکت وترقی

تهمینه یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ب.ظ

می بینی حتی اگر بدی ای هم باشد . باز خوب استو یک حس خوب می دهد به آدم

مارمولیا یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:17 ب.ظ

اون زمان هم بودن کسایی که نوجوونی نکردن . از کیسه برنجت خیلی خوشم اومد . خیلی به اندازه پارک بردن معصومه خانوم!!!

نفیسه یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1387 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.bad-badak.blogspot.com

حیف. برای من سروش نوجوان این طور بود. سروش نوجوانی که توی کرج نصف ماه دکه ها را زیر و رو می کردم تا پیدایش کنم. بعد هزار بار می خواندمش. اولین باری که رفتم سروش دیر رسیده بودم و تند تند نفس زنان از آقای پر از ریش و مویی که آنجا نشسته بود پرسیدم جلسه قصه کجاست؟ یک جور یس خیال، یک طورهایی مهربان، انگار صد سال است هر روز آمده ام و پرسیده ام جلسه قصه کجاست، نشانم داد. خسته بود. هنوز هم خسته است؟ شاید دیگر نه. قیصر خودمان بود. آن وقتها نمی دانستم این شکلی است. فکر می کردم این قیصر امین پور که می گویند تصادف کرده و برایش دعا کنید و شعرهاش آن جور ساده و دوست داشتنی است، یکی از این مردهای سفید روست با موهای روشن که وسط کله شان طاس است...
خیلی وقت است که سروش نمی خوانم. از همان وقتی که به جای نقاشی سهراب روی جلدش پر شد از عکس بازیگرها و هی همه جدا شدند ازش، قیصر، بیوک ملکی، خانم جوزدانی، مهدیه نظری، و خیلیهای دیگر، خیلی از ما.
داغ دلم را تازه کردی مریم. یاد سروش نوجوانی افتادم که ناتمام تمام شد. وقتی هنوز نوجوان بودم. بعدتر بود یا قبلتر که مجبورم شدم با دستهای خودم خودم را پرت کنم توی دنیای بزرگترها.

می خواستم این را بنویسم نفیسه.که یکی از بزرگترین حسرت های زندگی ام این است که سروش نوجوان خوان نبوده ام،دیدم سروش نوجوان همه اش حسرت شده انگار،چه خوانده باشی اش و چه نه.

[ بدون نام ] دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 03:56 ب.ظ

زود بزرگ شدن هیچ خوب نیست مریم
تو از خودت نوشته ای و کتاب خواندنت
و از این نوشته ای که نوجوان های امروز
به چیز های بی ارزش فکر می کنند.ساسی مانکن و
؛چه جوری این جوری؛ اما خوب بود که این ها را هم می نوشتی که خیلی از نوجوان های امروز خیلی چیز ها را کنار هم دارند.
هم می رقصند.هم اشدی می کنند.هم کتاب می خوانند.هم درس می خوانند.هم عاشق می شوند. درست است که نوجوان های حالا با گذشته خیلی فرق کرده اند.اما قضاوتی که تو کرده ای هیچ عادلانه نبوده است.شاید هم فقط به خاطر این بوده که کار های نوجوانی خودت را بزرگ تر جلوه بدی .چه می دانم!
راستی تولد دوچرخه تان هم مبارک.
خوب است ادم در هر سنی که هست متناسب با ان سن رفتار کند.
این حرف را کلی گفتم.ناراحت نشوی یک وقت.

دوستدارت :...

دوستدار ... عزیز!
می دانید من چند تا دوست نوجوان دارم؟از طریق دوچرخه با آنها آشنا شده ام و آنقدر می دانند و از ما جلوترند که تعجب زده ام می کنند و کمی خجل البته.معلوم است که تمام نوجوانها به چیزهای بی ارزش فکر نمی کنند!من کجا همچین ادعایی کردم؟
زود بزرگ شدن هیچ خوب نیست،و خوب نیست که دختر یازده ساله آهنگهای مبتذل ساسی مانکن گوش بدهد(به نظر من البته،شاید به نظر شما ساسی مانکن گوش دادن ذات نوجوانی است.)
من نگفتم که نوجوانی ام کارهای بزرگ کرده ام.گفته ام خوشحالم دوچرخه را داشته ام که یادم داده شعر خوب نوجوان و کتاب خوب نوجوان هست!چهار تا کتاب خواندن و کلاه قرمزی دیدن خیلی کار بزرگی نیست!
دور و برتان را ببینید،کلی شاعر و نویسنده معروف هست که از سروش نوجوان شروع کرده اند.آن موقع ها چهارده ساله بودند و حالا موفقند و در ادبیات نوجوان حرف دارند برای گفتن.همین تاثیر نهادی را که فکر و ایده دارد برای نوجوان ها نشان می دهد.
من قصدم از نوشتن این پست فقط و فقط تبریک تولد دوچرخه بوده.شاید من دوران نوجوانی ام کارهای بزرگی نکرده باشم،اما دوچرخه کرده قطعا!

هانیه دوشنبه 16 دی‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ http://aztobato.persianblog.ir

و نه تنها نوجوانی بلکه جوانی هم. جوانی را هم خیلی‌ها، خیلی از الآنی‌ها از روش می‌پرند... جوانی نمی‌کنند یعنی فکر می‌کنند که می‌کنند! من هم چنین نوجوانی بودم که تو بودی (فکر می‌کنم علت این‌که همدیگه‌ رو می‌شناسیم هم همینه، نه؟!)... دلم تنگ شده برای اون روزها...

حسن سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:34 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com/

مارو بگو که فکرکردیم دختری ژیدا شده که عاشق دوچرخه بوده...
هی.............................زهی خیال باطل....

راستی چقدر قلمبه سلمبه است این وبلاگ و چه ریتم تندی داره( فکر نکنی قصدجسارت داشته باشما)

حسن سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:46 ب.ظ http://iamfinished.blogsky.com/

خیلی بده برچسب گذاشتن رو مردم - وبدتر ازاون مقایسه برچسبهاست (اوهوم .... آقا هول نده ... به زور میخوان از منبر بکشان پایین مارو)

چرا نمیذاره دوبار کامنت بدیم؟؟؟

فریبا دیندار چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:34 ب.ظ

نیکلا را دوست دارم
زیااااااااااد

من نوجوانی کرده ام؟!
هوه نمی دونم...

سعیده از مشهد چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1387 ساعت 06:11 ب.ظ http://akhtarak3251.blogfa.com/

آخ که دلم را به آتش کشیدی مریم با این شعر قیصر. می دانم که نمی خواستی کامنت ببینی. اما ناچارم مریم ناچار!خیلی دوست داشتم این شعر را...خیلی گریه کردم...

نارگل دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1387 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.zane30saleh.blogfa.com

از این جمله ات که
یاد گرفته ام که می شود نوجوان بود،توی یک حفره ای بین کودکی و بزرگسالی گم نشد.
خیلی لذت بردم. در مورد اغلب آدما این حفره وجود داره و احتمال گم شدن خیلی زیاده.
در مورد خود من اما! من هیچ وقت نه نوجوون بودم نه جوون بودم. بچه ای بودم که بچگیش سی سال طول کشید و وقتی رسید به سی سالگی یه دفه به خودش اومد که پیر شده و بعد ترسید. خیلی ترسید

باب چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ http://www.hozourenab.blogfa.com

دوچرخه که مال بچه ها بود مگه نه؟
من سروش نوجوان می خوندم
محشر بود اون موقع ها..بابام از طرف اداره شون برام اشتراک گرفته بود هر ماه برام ازونجا میاورد..چه انتظار دلنشینی..!
یادش به خیر. همه شونو دارم.

ناهید سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ب.ظ

سلام
من ناهیدم۲۱ساله از اصفهان.منم اونموقع۱۳ساله بودم ۱۳ساله و منتظرتوتموم۵شنبه ها.من هم داور دوچرخه طلایی بودم هم تو مرحله دوم هم تو مرحله نهایی.نوجوونی من با دوچرخه گره خورد هنوزم با بقیه داورها تماس دارم!خوشحالم که هنوز یک نفر به یاد دوچرخه هست!
ممنون از نوشته قشنگت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد