*باران نمی آمد که،نفس هامان بخار می کرد اما.یادم نیست دستت را گرفته بودم یا نه،فقط از من پرسیدی این ساختمانه را کی خراب کرده اند؟و من یادم نمی آمد.هیچ تصویری هم از ساختمانه نداشتم.فقط داشتم فکر می کردم چهارراه بعدی باید از هم خداحافظی کنیم و دست هامان را بکنیم توی جیب هامان که گرم بشوند.
*تمام مدتی که کنارم ایستاده بودی،تمام مدتی که گوشه آن نمازخانه دنج نشسته بودیم،تمام مدتی که کنار سقاخانه ایستاده بودیم و صدای آب پیچیده بود توی گوشم،تمام مدتی که هی می رفتیم و سرک می کشیدیم مغازه هه باز کند،تمام مدتی که توی نشر چشمه ایستاده بودیم و ادیت پیاف گوش می دادیم،تمام مدتی که صدای آرامت انگار از جایی دور می آمد فکر می کردم چه قدر این لحظه ها را دوست دارم.بودنت را،آرام بودنت را، ماجراهای ب.ب و گل سر جامانده ات را و لابد عطری که هر بار جا می گذاری توی خانه اش.
*می لرزم،سردم است و تب دارم.تو می خواهی فرنی درست کنی،می خواهی شیر عسل بدهی بخورم و انگشت بریده ات را با یک دستمال سرخ بسته ای.خیلی وقت است که دوست دارم بغلت کنم،یادم نمی آید آخرین باری که بغلت کرده ام کی بوده است.از فیلم هایی که به زور می دهم تماشا کنی خوشت نمی آید،اما نگاهشان می کنی و چه قدر خوب است این امیدواری ات.که ممکن است یک روز فیلم هایم را دوست داشته باشی.
*یازده سال زمان زیادی است برای عاشق بودن؟می گویی نه.همیشه می خندی و می گویی نه و لابد با خودت زمزمه می کنی من از روز ازل دیوانه بودم.
*دلم تنگ شده،آن قدر زیاد که می ترسم تلفن را بردارم و شماره ات را بگیرم.می ترسم صدایت که بپاشد توی صورتم تمام دلتنگی ام بغض شود و حرف کم بیاورم برای گفتن.می ترسم هیچ وقت نفهمی،هیچ وقت.
*بخشیدمت،احمقانه است.دلیلی برای ناراحتی نداشتم.اما دوست داشتم ازت متنفر باشم.حالم به هم می خورد از مهربانی همیشگی ات،از صبوری ات.از اینکه اینقدر خوب بودی همیشه.بخشیدمت و از حالا تا ابد می توانی هر چه قدر دلت خواست خوب و مهربان و صبور باشی،و هر وقت دل من گرفت آرامم کنی.
*ندیدی ام،که چطور پشت سرت جا ماندم.ندیدی که دیگر رمق نداشتم برای آمدن.تمام عاشقی کردن ها،تمام نفس های بریده پشت سرت جا ماند و تو ندیدی.چه قدر دلم برای یازده سالگی یک نفر تنگ شد،برای معصومیت کسی که چشمهایت را دوست داشت،لبخندهایت را دوست داشت،چه قدر عاشقی کرد،چه قدر بچه شد،چه قدر پتو را کشید تا بیخ گلویش و گریه کرد...
*دارم سوپ می خورم و فکر می کنم چه قدر بودنت خوب است،وقتی می آییم بیرون دارد برف می بارد و خوشحالم اولین برف زمستان را در کنار تو جشن می گیرم.که غلط هایم را درست می کنی،که آسمان را به یادم می آوری.برف دارد می بارد و من چه قدر «دست هایت را دوست می دارم»
*این ستاره ها مخاطب خاص دارند همه شان.خیلی هاشان نمی خوانند وبلاگم را.اما امیدوارم آنها که می خوانند ستاره ی خودشان را جدا کنند.
سلام عزیزم
کاش می شد دل خوش کنم که هنوز ستاره ای دارم پیشت
راستی الان که گفتم ستاره عجیب یاد روزهای قشنگ گذشته افتادم و بسی لبخندم گرفت از یادآوری اون روزها و چقدر حال می ده که من با تو حرف های رمز آلودی دارم هنوز که تو می فهمی و من و همه این ها را بگذار کنار یک دلتنگی شدید و مبهم و البته دوست داشتنی
نمی دونی چقدر تو ذهنم فکر کردم که یعنی چه جوری شدی حالا و بعد فکر کردم یعنی یک سال دیگه یک ماه و بیست روز کم که می بینمت می شناسمت یعنی
راستی یادت که نرفته؟
محض سرخوشی پرسیدم
می دونم یادت نمی ره
اصلا از کجا که همین فردا موقع برف بازی کنار جاده پیدات نکنم!
هیچ ازت بعید نیست
فداتD:
من ستاره امو پیدا کردم .
ولی از فضولی دارم می میرم که بقیه شون کی اند؟
دلم تنگ شده مریم!
تنگ!
می فهمی؟؟
برای خیلی چیزها!
آخ مریم!
میفهمی! بگو می فهمی!
دلم تنگ شده!
عجیب با این پستت فکر میکنم می فهمی...
منم فهمیدم ستاره من کدومه!
.
.
.
ستاره آخریه مال منه!به جان خودم.
:)
؛)
:)
خیلی ریسکی بود کامنت گذاشتن برای این پست اما دوست داشتم بگویم که نوشتهات مخاطب عام هم دارد و نویسنده را راهی بر شناختاش نیست.
سلام
واسم اندیشه ات خیلی جالبه
راستش و بخوای
خیلی تو دلم نشستند
شاید واسه اینه که
خیلی شبیه احساسات منن
بهت تبریک می گم گلم
هممممم!
خب یه کم سخته حدس زدن...
شک داشتم که ستارهای داشته باشم ولی حالا که گفتی..!
بذار یه باره دیگه بخونم!
هی خانوم...می دونم اتفاقی نمیفته اما ما هم که نمیتونیم بی تفاوت باشیم...میتونیم؟؟؟
مریم آیدیتو بده کارت دارم
در آسمان طالع من یک ستاره نیست!
;)
خوشحالم که ستارهام رو پیدا کردم، خیلی خوشحالم...
کهکشان ها کو زمینم؟
زمین کو اسمانم؟
اسمان کو ستاره ام؟
با کفش های بیست و یک سالگی ام راه می روم
دلخوشی ها کم نیست...
سلام خوب بود .اما می ببینی که تلفیق تیتر قصه هات چه شعر خوبی میش؟.
خوش به حال این مخاطب های خاص.
این پست خانم ها،آقایان صبحتان به خیر
آخرش بود
یه لطفی در حق من می کنی که از همون دانشکاه تهران یک چک مجدد بکنی که ببینی هنوز فیلتر هست یا نه؟
ممنون(دست پیش)!
یه سادگی و صداقت خاصی که نسبتا جذب کننده است تو متنت وجود داره. اما این پستت اگه ناراحت نمیشی گنگه و سرگردون و نظر دقیق نمیشه داد. موفق یاشی
دختر جان من با تو چه کار کنم؟
چقدر شگفت زده ام کردی.
من همیشه دوست دارم لحظه هایم با تو تمام نشود. اما قبول نیست شادی برای من را فهمید اما من برای او را نه
تو نشسته بودی یا نمیدانم من بالا میرفتم! تو ثابت مانده بودی یا نمیدانم من میگذشتم، تو حرف میزدی یا نمیدانم من خیره بودم به حرکت کند لبهات... هر چه بود، انگار تو بودی و من در مداری یا میچرخیدم یا نمیدانم تو میچرخیدی، و در این مدار که بود که تنها چیزی بود که بود، گرفتار هذیان میشدم یا نمیدانم تو کلمات هذیانم بودی که زنده میشدی.
اینجور وقتها خودم را گم میکنم و تو نیز نمیفهمی که من میان تو گم شدهام، که آن وقتها که آینده را بیمن تصویر میکنی، من اینجا خودم را در دنیائی خالی، زیادی سپید و با نوری که توی چشمهام تاریکی میسازد،
اولی برای شادی بود لابد
و دومی برای تهمینه یا یاسمین
سومی مامان
چهارمی را نمی دانم
پنجمی را حدس می زنم
بقیه اش را هم دوست ندارم اصلا