تمام راه هایم به تو ختم میشود لابد،که از هر طرف که می روم آخر سر محکم می خورم به تو.
به جمله هایت،به کلمه هایت،به چشمهایت،به حضورت.و هی یادم می رود که خوب باشم.
دروغ می گویم،بلند بلند می خندم،با آدم های بی ربط چرت و پرت می گویم،درها را محکم به هم میزنم و آخر سر ترسی می ریزد توی دلم که نکند دیگر مرا دوست نداشته باشی؟آنوقت مجبورم تند و تند از تمام آدمها به خاطر خل بازی هایم معذرت بخواهم.
یه خودم دلداری هم می دهم گاهی وقتها.مثلا وقتی از سرما مچاله شده ام زیر پتو اما آنقدر تنبلم که بلند نمی شوم یک لباس گرمتر بپوشم یا فن را روشن کنم.
همین است دیگر.که این روزها هر حرفی می زنم پشت سرش عذاب وجدان است،ترس است.نه اینکه از تو خجالت بکشم ها،نه! از خودم شاید،وقتی یادم می آید که همیشه هستی،حتی اگر من آدم بده ی ماجرا باشم!
این هم یاری! اون هم ساعت ۲ نصفه شب! اولین کامنت!
این عشق زمینیه یا آسمونی؟!
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی از این جهان به جهان دگر شدم!
هوم؟!
البته که اول و آخر هر راهی اون نشسته و این خودش بازی قشنگیه.راه فراری نیست.هرجا بری توی بغلشی...
-+-+-
نظر لطف شماست:)
از بس ننوشتیم کلا یادمان رفته چه جوری قلم به دست بگیریم.دوباره از نو باید بنویسم
می دونی من کی بیشتر از همه عذاب وجدان می گیرم؟ وقتی سر اذان صبح از خواب بیدار می شم٬ ولی با خودم بگم فقط ۵ دقیقه دیگه می خوابم و بعد نماز صبحم رو می خونم. اما ۵ دقیقه بعد می شه لنگ ظهر و نماز منم قضا!
یعنی من هیچ حرفی ندارم دیگه!فکر کن!من تولد مریم رو یادم رفت!!!!بوس هم دیگه دردی دوا نمیکنه.میکنه؟
قدمت روی چشم بعد از مدتها،دردی نیست که بخواهی دوایش کنی دوست قدیمی!
سلام!واقعا؟!!!
کجا روم کجا روم کجا روم که به زندان عشق دربندم.
چه خوب است که تا حالا توی عمرمان یک بار حداقل این آرامش وصف نا شدنی را تجربه کرده ایم. وقتی یادم می آید از در و دیوار آن خانه من هم آویزان بوده ام به حال خودم غبطه می خورم...
راستی مریم اصلن هم بهت نمی یاد آدم بده ی ماجرا باشی!
من که هر وقت اخلاقم اینطوری میشه هیچم تند تند عذرخواهی نمیکنم از همه!! میگم اگه خدا خواست و کلاس رمان تشکیل شد لااقل بیا ببینیمت!
ترس خوبى ست اگر آن پاداشى را که وعده داده در ازایش، بدهد. و اگر همه اش خیال...؟!
(حاشیه اى بر کامنتت) سلاخ اگر سلاخ باشد گوسفند با پاى خودش مى رود سوى قتلگاه. اما کدام سلاخ سلاخ است؟ اگر سلاخ بودن به این معنى ست که چنان با مهارت سر ببرد که کمترین درد را داشته باشد (مثل آن بولین که سلاخ مخصوصى از فرانسه سفارش دادند که گردن نازکش را با شمشیر و نه با تبر -آنچنان که معمول بود- چنان بزند که دردى حس نکند) چه کسى تضمین مى دهد که درد ندارد یا کم است؟! درد هست همیشه و البته چه تفاوتى مى کند که دردناک بوده یا نه وقتى سر بریده و فتاده زیر پا؟ حالت دوم این است که سلاخ آن باشد که آش و لاش مى کند، چنان مى برد و مى زند که خیالش هم وحشتزاست، آنوقت یقین مى یابیم که گوسفند مازوخیست است. گوسفند اگر گوسفند باشد از سلاخ فرارى ست، حالا سلاخ اگر سلاخ باشد یا نه!
سلام
مرسی از حضورت مریم جونم.
پستت احساس مشترک بین خیلی از آدم هاست.
حتی مچاله شدن رو هم تجربه کردم ...البته بدون پتو(چون تنبلیم اومد برش دارم)
دل شاد کن
دل شاد زی
موفق باشی
ببین واقعن با آدمای بی ربط چرت و پرت گفتن هم اونقدرا بد نیست ... بخشی از زندگی ه! بخشی که نباشه معلوم نیست میخوایم چه کنیم تو اینهمه له شدن و مچاله شدن زیر غم ها و بدبختی ها ... (دفاع از فلسفه ی وجود خودم و دوستام !)
دوست دارم ... جدی میگم ... گرچه تو فراموشم کنی یا دیگه نخوای بچه جان تو باشم ! :*
هی راستی ممنون از لینک ...
تولدت با تاخیر مبارک، دخترک لحظه های کاغذی ، ترس بدی است که می ریزد توی دلت اگه که دیگر دوستت نداشته باشد ...
آدم نمی فهمند دردها را،
وقتی که سرما ترا تنبل می کند...
آنها نمی فهمند رنج ها را!
من همینجا جای بچه ها ازت معذرت خواهی مینمایم.ولی باور کن دنیاشون قشنگه...گرچه بعضی اوقات دنیاشونو فهمیدن سخته.
من هیچ وقت شوفاژی روشن نکردم! شاید برای اینکه می خواستم هوای بیرون توی مشتم باشد و هی مچاله می شوم زیر پتو و به دیوانگی خودم می خندم!
دیوانگی هم این روزها عالمی دارد!
باور کن خوش می گذرد وقتی وسط سرما بستنی قیفی لیس بزنی!
عاشق دیوانگی ام!
تولدت مبارک دوست دیرینه من... امیدوارم روزهای تلخ برات بگذرند و روزهایی برسه که در خوشبختی غوطه بزنی و هر لحظه خدارو شکر کنی به خاطر همه محبتش... من کمی دیر رسیدم. ولی تبریک دیر و زود نداره... مواظب خودت باش..