تکه های پرپر لبخند

دیشب یادم افتاد.خوابم نمی برد و هی غلت می زدم.نمی دانم چرا یک دفعه یادش افتادم،چند سال پیش بود؟حدودا ده سال.همین روزها بوده حتما،یک عصر داغ تابستانی،که جوجه ی طلایی ام داشته بی خیال و خوشحال توی باغچه بازی می کرده.

چشمانش را که می بست پلک هایش شبیه تخمه آفتابگردان می شد.کنار خودم می خوابید،برایش یک دستمال کاغذی می گذاشتم روی بالش و می خواباندمش.مثل بچه هایی که بخواهند گولم بزنند چشمهایش را می بست،بعد از پنج دقیقه حوصله اش سر می رفت و جیک جیکش بلند می شد.

از همین جوجه دستگاهی ها بود،نحیف و مردنی.هر شب با این ترس می خوابیدم که فردا صبح که بروم سراغش جنازه اش را می بینم.اما جوجه ام قوی شده بود،از دست خودم دانه می خورد و روزها توی خانه دنبالم می دوید،بدون توجه به غرغرهای مامان که مگر خانه آپارتمانی جای جوجه است؟الان فضله می اندازد روی فرش.

اسمش؟نمی دانم،هیچ وقت استعداد اسم گذاری نداشتم.خیلی که به مغزم فشار می آوردم لابد چیزی مثل نوک طلا صدایش می کردم.برای من همان جوجه بود.(هیچ اسمی مثل جوجه به یک جوجه نمی آید!)یادم است دامن سرمه ای پوشیده بودم و جوجه ام را برده بودم توی حیاط بازی کند.برادر فلان همسایه هم بود،لابد از او خجالت می کشیدم چون یادم نمی آید حتی گریه کرده باشم.

فقط یکدفعه برگشتم و دیدم ردی از خون روی زمین است،از نوک جوجه ام.برادرم داشته کنارش می دویده که پایش را ناغافل گذاشته روی گردنش.

من یادم نمی آید کاری کرده باشم،مثلا بغلش کرده باشم یا اشکی،گریه ای.حتما ایستاده ام و با وحشت نگاه کرده ام که برادرم دارد پای درخت مو چالش می کند،برایش سنگ هم درست کرده لابد که از عذاب وجدانش کم شود.فقط همان رد خون را به یاد می آورم و چشمان بسته ی جوجه ام را که شبیه تخمه آفتابگردان بود.

چه شد که دیشب یادش افتادم نمی دانم،فقط می دانم بعد از این همه سال یکدفعه دلم جیک جیک های ممتد جوجه هه را خواست.

نظرات 31 + ارسال نظر
علی جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ب.ظ http://patinage.wordpress.com/

جوجه‌ی من را کسی نکشت. بزرگ که شد دادیم سرش را از گردن‌اش جدا کردند تا بشود غذایی مشتی تدارک دید. ولی مامان‌ام هرچه کرد نشد که آن گوشت صاب‌مرده بپزد. ساعت‌ها طول کشید و نپخت تا خوراک گربه‌ها شود! آن شب همه نون و پنیر را به مرغ و پلو ترجیح دادیم. این بود انشای من در موردِ جوجه.

شیخ جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:18 ب.ظ http://efaazaat.blogfa.com

جوجه دیشب به یاد تو بوده. همونجور که از نوکش خون مى چکیده پرواز میکرده در خیالت. فکرش را بکن جوجه پرواز کند تازه خون هم بچکد هى از نوکش رو بالشت یا حتى رو گونه ات. بعد بیاید پایینتر کنارت بپرسى چى شده؟ بگه دعوام شده تو کوچه، نازش کنى بگى ایرادى نداره گلم و ببوسیش و سعى کنى نوکش را پاک کنى ولى بند نمى آید این خون دیگر، هى دستمال بعدى و دستمال بعدى ، بند نمى آید که ...

مموش شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ق.ظ

خیلی خوب بود خدا بیامرزدش جوجو رو

مصطفا شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.otagh.blogfa.com

بیار باده البته به همه پست ها و زمان ها می خورد! دستتان درد نکند.
جوجه های ما هم بعضی هایشان خوراک گربه ها شدند و بعضی هایشان خوراک آدمها...
به جوجه تان می گفتید: با لبی خونین دلی خندان بیاور همچو جام...!!
شاد باشی..

سعیده شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:02 ق.ظ http://akhtarak3251.blogfa.com/

بچه که بودیم در ازای هر لنگه دمپایی از نمکی یک جوجه می گرفتیم به این ترتیب بود که همه شان ناقص می شد و به هیچ درد دیگه ای نمی خورد جز اینکه آن یکی دیگه را هم بدهیم و یک جوجه بگیریم و این داستان به همین منوال تکرار می شد:)

سرنوشت این یکی اما واقعا تلخ بوده :(

راستی مریم جان همایشو می یای؟

ریحانه شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:34 ق.ظ http://east0f3den.blogsky.com

سلام مادرم!! :**
نمرات چگونه می بودند؟؟

مونا شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:48 ب.ظ

اگه اینقدی که یاد جوجه موجه می کنی یه توک کوچولو یاد من می کردی احوالات ما جور دیگه ای بود!

مخلص...

نگ نوج شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ب.ظ

من پیرارسال دو تا جوهجه محلی خریده بودم اما از کار و زندگی افتاده بودم. چون باید ولشون می کردم توی باغچه که حسابی خاک بازی کنن و آفتاب بخورن اما باید می موندم پیششون که پربه نخورشون. سازمو می بردم توی حیاط براشون ساز هم می زدم. کتابمم تو حیاط می خوندم. تابستون خوبی بود

نگ نوج شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:07 ب.ظ

پریه نه! گربه منظورم بود

تهمینه یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ق.ظ

مریم من با تو چه کار کنم؟

در راستای چی با من چی کار کنی؟:دی

سارا کوانتومی یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:12 ب.ظ http://zdz.persianblog.ir

آخی.
ولی من هیچ وقت با حیوونا رابطه خوبی نداشتم. البته به جز لاکپشت .که اونم دلیلش اینه که نه صداش در میاد . نه خیلی این ور و اون ور می ره.

نازی گوگولی یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:51 ب.ظ http://nazieguguli.blogfa.com

آخ ! بخدا خیلی سخته ! می دونم ! کشیدم ؟! عین همین درد رو !
منم خیلی وختا یادم می افته . کوچیک بودم . مرگ جوجه خوشگلمم مهمترین خاطره زندگیم بود. وقتی یاد بچگیام می افتم بخدا اول جوجم میاد جلو چشام .
اونوقتا عروسک نداشتیم . یکی دوتا عروسک زشت کچل و بدقواره که همش سرش دعوا بود . باسه همین مادریمو باسه جوجم می کردم . توی حیاط دنبالش می کردم و اون می دوئید و شب می شد . فرداش دوباره روز می شد و ما می دوئیدیم و شب می شد . اما مرد . من دیگه حیوون نیگه نداشتم چون مرگ حیوون یه دختر بچه می تونست سخت ترین اتفاقی باشه که برا آدم می مونه
شاید مثل من و تو باز هم باشه !

محدثه یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:00 ب.ظ http://bisarotah.blogfa.com

من عاشق جوجه رنگی بودم.شاید هیچکی به اندازه ی من جوجه نگه نداشته باشه. همیشه هم تا جایی که وسعم می رسید ست رنگهام تکمیل بود!‌(دو نقطه دی)

هدیه یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:05 ب.ظ http://nameibarayeto.blogfa.com/

مریم!
نمی دانم بعد از چند وقت...
مریم! دلم نامه می خواهد!
از آنهایی که پستچی بیاورد
و خط خوردگی هایش
شلوغ و کثیفش کرده باشد
اما باشد! نامه باشد!

شادی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:37 ق.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

من هم جوجه داشتم هفت سالم که بود. توی دست هایم می گرفتم و عین این فیلم ها که پرنده ها را از قفس آزاد می کنند می انداختمش بالا که بپرد . اما هیچ وقت نمی پرید همش می افتاد زمین. انگار که یک چیزی کم داشته باشد

زهرا کاشانی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:26 ب.ظ

مرییییییییییم.

یادت نره خونه ی سمانه اینا تلپ شیم !!!!!!!!!!

مونا دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 ب.ظ

آهای زهرا کاشانی!
سلاااااااااااااااااام.
منم میاما...هر جا خواستین تلپ شین.آقا نامردین اگه منو خبر نکنین.
اخبار تلپی تونو در فضای بی در و پیکر مجازی نگذارید.
اینجوری میشه اونوقت.

مریم ببخشیداااا.

سپیده الوندی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:46 ب.ظ http://sepideh1386.persianblog.ir

دلم همیشهمیخواست نوشتنو مثل تو بلد باشم...
کاش قلم من هم مثل واسه تو بود ...
این واقعن یک آرزو ءه

سارا شاهدی سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:53 ب.ظ http://sarashahedi.blogfa.com

من یک بار یک جوجه رو زیر پام له کردم باورت میشه؟
البته عمدی نبودهر چند که شیطنت کردم ...
هنوز عذاب وجدان دارم

مهران چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:05 ب.ظ http://m-nezami.blogfa.com

سلام
مطالب زیبایی مینویسی
امیدوارم مطالب کتاب زندگیتونم زیبا باشه
خوشحال میشم سری به کلبه من بزنید
موفق باشید[گل]

زهرا کاشانی پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ب.ظ

مونا جون ما که حرفی نداریم.تو هم خواستی بیا.هر کی دیگه رو هم خواستی با خودت بیار.خونه ی سمانه ایناس دیگه!!!!!!!

نگار عجایبی پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:52 ب.ظ http://negar5667.persianblog.ir

مامان من هیچ وقت نذاشت حیوونی داشته باشم.حتی جوجه!

شهرزاد قصه گو پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ب.ظ http://ladyrose632.persianblog.ir

یادش بخیر.. منم عاشق جوجه رنگی بودم!... بودم؟ هنوزم هستم

فصل سرد جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:25 ق.ظ

ummm , rahnamaii inke akharin bary ke didamet to ie mehmoni bod ke maryam mesle hamishe aroom ba cheshaii mehrabon kenare mamanesh neshaset bod

شما درست آمده اید؟مهمانی؟من؟آرام؟کنار مامانم؟!

هامون جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:46 ب.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

جوجه ی من نفس می کشید. نفس...مثل من...مثل تو

م.ط جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:51 ب.ظ

مامان من هیچ وقت نذاشت حیوونایی مثل ماهی و جوجه رو نگه دارم آخه اونا خیلی نیاز به مراقبت دارند و اگه مراقبشون نباشیم میمیرن و گناه داره،منم اون اولا قُد بازی در می آوردم که نه من حتما جوجه می خوام و اینا . . . ولی بعد فهمیدم مامانم راست میگه.
بعد نیست یه وقتایی یاد جوجت باشی ولی نه اینکه بشینی هی بهش فکر کنی!!
وبلاگ زیبا و صمیمی داری یعنی چون صمیمی هست،
زیباست!منم تصمیم دارم یه دونه بسازم ولی فعلا تو فکر کنکورم! اون مهمتره!(بدرود)

لیلی جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:33 ب.ظ

سلام مریم عزیزم
دلم برات خیلی تنگ شده! تو که انقدر فعالی چرا داستان برای آقای شیخ نمی فرستی؟! جای داستان و نظرات تو وبلاگ نویسندگی خلاق خیلی خالیه!
اگه تونستی لااقل وقتایی که قرار می ذاریم تو هم بیا! دوستی مثل تو رو من یکی که نمی تونم راحت از دست بدم!
در ضمن چه خوب که وبلاگتو هنوز زنده نگه داشتی. منم یه وبلاگ داشتم که از تیر ۱۳۸۲ توش می نوشتم ولی به دلایلی بعد از دو سال بستمش و الانم خیلی پشیمونم.
موفق باشی دختر مهربون
منتظرم داستاناتو تو وبلاگ ببینم.
راستی حال موگوله هات چطوره؟!

ناما جعفری جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:56 ب.ظ http://www.koko61.blogfa.com

می دانم توگوش ت خیلی پراست ازاین حرف ها...وککت نمی گزد...امالطفا به عکس بالا نگاه کن ..ما بچه هایی هستیم به این شکل ..که داریم به شما نگاه می کنیم ..شما هم به چشم های ما نگاه کنید...

خسته نشدی که؟ فیلترینگ مهربان،اما من خسته هستم توهم خیلی کارداری ،خیلی ازسایت هادیگرمنتظرت هستند..برو موفق باشی...سلام خانم مریم

منو شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:02 ق.ظ

http://mennu.blogfa.com/post-16.aspx

نادر شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:50 ق.ظ http://mnrahmati.blogfa.com

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست


همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

راضیه بهرام یخشنود شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.mamanokimia.blogspot.com

سلام
آره من همونم
ممنون که سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد