1.نمایشگاه کتاب همیشه برایم از تولدم مهم تر بوده.(با علاقه به کتاب خوانی اشتباهش نگیرید،یک جور حس احمقانه ی نوستالژیک است.)اما دو سال است که دیگر نیست.این مصلی هیچ چیزی ندارد برای دوست داشتن.نه فواره دارد،نه سیب زمینی سرخ کرده،نه چمن سبز.سالن کودک و نوجوان هم یک جای نمور و تاریک است که هیچ جوری نمی تواند حال آدم را جا بیاورد.کتاب جدید هم که خیلی کم بود،تخفیف هم.تنها خوبی نمایشگاه امسال دیدن بچه ها بود،همین!
2.کلمه ها زیادند.آنقدر زیاد که از حجمشان وحشت می کنم.تقریبا به زیادی آدمها هستند.به هر آدمی چند کلمه می رسد.آنوقت آدم ها حرف می زنند،حرف می زنند،از دردها و خوشبختی ها و عشق هاشان می گویند.من گوش می دهم،گوش می دهم و آرزو می کنم روزی کلمه ها و آدم ها ته بکشند.نه!خودم ته بکشم.جایی کنار همین لحظه ها و روزها.
*تیتر کاملا بی ربط از اشعار دکتر شفیعی کدکنی.
همیشه کلی حسرت می خوردم(همون حسودی) که هر دفعه نمایشگاه شروع می شد تو همیشه یا بیشتر وقتها آنجا بودی
آن وقتها من خیلی چمران نمی رفتم... دانشگاه که قبول شدم
هر روز از چمران رد می شوم ...اما حالا نمایشگاه نیست...
امسال هم یکی دوبار رفتم ..در به در سایه تا خوراکیهای
بیخودشان را نوش جان کنیم
راستی انقدر دستتان را محکم روی دلمان گذاشتی که برای اولین بار نظر گذاشتم
با سالن کودکان خیلی خیلی خیلی موافقم
سلام
راستش نه امسال و نه پارسال هیچ ذوق و شوقی نداشتم که مثل سابق به نمایگاه بروم.
اگر بن کتاب نمی دادند شاید اصلاْ نمی رفتم
دقیقا موافقم.
حالا فکر می کنم اصلا مهم نیستم که وقتی جونم رو قسم می خورم که اون متنی رو که پششت گوشی واسم خوندی رو تو وبلاگت بذاری و تو نذاشتی! نه نمی خوام بگی نمی شه بذاری و نمی خوام دوباره یادم بیاری که مشت کوتاه فکر می ان و می رن و می ان و می رن...
اصلا ما هم مثل اوناییم فقط توهم متفاوت بودن مار و بررداشته! کاش دوباره نوشته ات رو بخونم! به یاد تمام لحظه های صورتی نابی که با هم داشتیم! مصلی اگر هیچی نداشت صورتی بود برای من...صورتی پر رنگ که با شیطنت های تو گاهی قرمز می شد...و با شیطنت های ...هممون بچه ایم نه؟! و هممون دیوانه! باور کن مریم!
من برای اون رو زاون قدر لحظه شماری می کردم که نگو و برای دوباره دیدنت...
کاش
دنیا
کوچه من بود و
کوچه ی تو
و مادر بود و صدایمان می زد
و دیگر کسی از راه دور...
اه ! مریم! این رو زها گاهی پشت خنده هایم عجیب دلتنگ می شوم!
و دلم هر لحظه برا ی تو وشیطنت هایت تنگ تنگ تنگ...
کلمه ها زیادند؟!!!
پس من چرا همیشه برای اینکه بگویم دوستت دارم؛ واژه کم می آورم؟!!!
سلام
اووووه
شما چقدر پرسابقه اید همسایه!
همه جوره بدترین نمایشگاه عمرم بود. هر چند کاملا تلاش کردم اون یه ساعت رو خوش بگذرونم.
من عاشق این تیترهای بی ربطتم
اگه خواستم سال دیگه برم پس با تو هماهنگ میکنم... من امسال برای اولین بار(درکل عمرم.بله! حقیقت دارد!) میخواستم برم اما هیکشی با من نهومد و من هم برای هجدهمین بار در عمرم نرفتم!
آه... باور میکنی توی این هفته هم ۲تا از بچه های فرهنگ عروس شدند؟؟ یه حس بد احمقانه دارم که کاشکی تو حداقل بفهمی...
راستی...گازت بگیرم؟؟ :))
.
راست می گی ... مصلی مزخرف بود . برای همین من امسال رنج راه رو به جون نخریدم که بیام! اونم با اون وضع کتاب ها ! درمورد ۲ هم خیلی این حس گاهی اضطراب آوره ... سر به فلک می کشه از این همه طرح و نقشی که می تونه از لابلای کلمه ها دربیاد ...
باس مشهد باشی تا نمایشگاه کتاب تهران هر چندم تو مصلی باشه واست دوست داشتنی باشه....
چقدر مثل هم احساس نکرده و ننوشته ایم مریم...
پ.ن:میگم خوب شد حالت جا نیومده بود و ۴۰ و خرده ای کتاب خریدی...اگه نمایشگاه حالت رو جا می آورد چند تا کتاب میخریدی دختر؟؟؟
شخصا از نمایشگاه متنفرم. از اون جور خرید هول هولکی و له شدن بین جمعیت غرفه های خوب سر درد می گیرم. تخفیفش به نظرم ارزش اون همه دهن سرویسی رو نداره...
تریسترام یکی از بهترین تجریبات من بود. البته بعد از دون کیشوت...
مریم بعد از چند روز اختلال توی کامپیوترم که باعث شده بود هیچ وبلاگی رو باز نکنه با نامامیدی اومدم اینجا و وبلاگ تو اولین وبلاگی بود که باز شد.اینو به فال نیک می گیرم....
منم عاضق فواره ها و سیب زمینیاش بودم! حیف!
سلام مریم عزیزم!
حالت چه طوری؟
خوش می گذره؟
این روزها اینجا جات خیلی خالیه
همایش ادبیات کودک بی نظیر بود و باورت نمی شه چه قدر به ما خوش گذشت
دلم برات تنگ شده فرشته
شاد باشی
با این اوصاف می شه دیگه هیچ نوشته ای رو تو دفترت ننویسی؟!!!!!!!!!!
اره نمایشگاه واقعا افتضاح بود.
مجنون که خوب نمیشه خب! فعلا دارم می نویسم تا یه نوشته ی مناسب بلاگ پیدا بشه. ها کردن رو هم خوندم راستی. جالب بود.
واسه ته کشیدن اول باید زندگی رو سر بکشی!
گفتی چرا نظرهامو تاییدی میگذارم...؟؟؟
امروز یه نمونه از اون کامنتای مغرضانه دیدم...که طرف فقط میخواد با لحن نیشدارش اذیت کنه آدمو...
از اونجایی که سادیست زیاد هس دورو برم...ترجیح میدم همیشه نظرامو تاییدی بذارم....
سلام خوبین ؟
تو که اینجا باشی دنیا سهم من میشه همیشه
روزای آفتابی من با تو که ابری نمیشه
بی خیال از اینجا رفتی پست سر نگاه نکردی
تو دلت نگفتی پس اون همه خاطره چی میشه
اگه مهربون می موندی دیگه تنها نمی موندم
خودمو پیدا می کردم توی شب جا نمی موندم...
خوشحال میشم به وب منم سری بزنی ...
بهاری بمان ............ فعلا ........
همونجوری!
این مسافرت ها نمی ذارن یه جا بشینیم و بخونیم!
چه طور با این رنگ صورتی می خوای هولدن حتی نیگات کنه. جون مادرت این رنگ باربی رو عوض کن خیلی بی ربطه با کلمه هات.
بعضی وقتها خودم احساس می کنم چه قدر بی ربطه!
اما پنج ساله همینه رنگش،دلم نمی یاد عوض کنم!
واقعا هولدن رنگ صورتی دوست نداره؟!