با یاسمین نشسته ایم در اتاق انتظار دکتر،البته بیشتر شبیه راهروی انتظار است.چیزی نیست،من صبح که بیدار شدم دیدم گلویم کمی می سوزد!
برای اینکه حوصله مان سر نرود من دارم در موبایل او اس ام اس هایی را که خودم برایش زده ام می خوانم.و او هم در موبایل من اس ام اس های خودش را می خواند.هر چند دقیقه یک بار هم صدای خنده ی یکی مان بلند می شود.(مسخره است،بله می دانم.اما داریم به اس ام اس های خودمان می خندیم!)
خانمی بغل دست من نشسته که هر چند دقیقه یک بار سرش را برمی گرداند و به صفحه موبایل زل می زند.به نظر چهل و پنج ساله می آید.در دستش دو کیسه است.انگار می خواهد چیزی به ما بگوید اما هر بار منصرف می شود.بالاخره دل به دریا می زند.دستش را می کند در کیسه اش،کتابی می دهد به من و می گوید:به جای ور رفتن به اون بیاین کتاب بخونین!
جواب احمقانه من:نه ممنون.خودمون کتاب داریم!
می خواهم «بازی آخر بانو»(بلقیس سلیمانی) را از کیفم در بیاورم و بهش نشان بدهم که به زور کتاب را می دهد دستم.
حیرت زده نگاهش می کنم و نمی توانم خنده ام را کنترل کنم.کتابی که به ما داده «هنر آشپزی» است.می گوید:بخونین دستوراتش رو حفظ کنین.به دردتون می خوره.
من در حالی که از خنده می لرزم کتاب را باز می کنم و سعی می کنم دستور پیتزای توت فرنگی را حفظ کنم.خانمه انگار از خنده های من ناراحت شده.برای اینکه دلش را به دست بیاورم دستور موس قهوه را بلند بلند برای یاسمین می خوانم تا حفظ کند.
یاسمین هم می خندد.خانمه ناراحت می شود و کتاب را از دستم می کشد.
در همین اثنا(!!) نوبتمان می شود.از در دکتر که بیرون می آییم می بینم یاسمین نیست!بر می گردد و وقتی می پرسم کجا بودی،می گوید:رفتم به خانمه گفتم ناراحت که نشدین؟ببخشین مسخره تون کردیم!!
پیوست:آخر نفهمیدیم این موس قهوه را چه جوری درست می کنند.
بچه که بودم حسنی نگو یه دسته گل رو می خوندم....پسر عموها می گفتن بهزاد بیا بریم تو حیاط بازی کنیم میگفتم نه من دارم مطالعه می کنم
إ! بابا به خدا رفتم گفتم ما به کارای خودمون میخندیدیم و مرسی از کتابتون!
انصاف بده وسط راهروی(!) انتظار وقتی تو داری دستور موس قهوه (چی بود واقعا؟!) رو می خوانی و دنبال عکس غذاهای قشنگ می کردی من می تونم خودم رو نگه دارم از خنده؟
جدا دارم به این قضیه فکر میکنم که وقتی بخوام خودم برم سراغ زندگیم...چه ازدواج کنم چه نه...همون موقع که مستقل بشمووووچه جوری شکممو سیر خواهم کردن؟؟؟
کاش من هم آنجا بودم و با هم به کتاب آشپزی میخندیدیم....
دلم برات تنگ شده مریم...خیلی..خیلی...خیلی...
دیدی مشهد هم نیامدی!!!!! عید هم هست ها...عید نمی آیی به این دوست افتاده در گوشه ی شمال شرقی کشورت سری بزنی؟؟؟
موس قهوه دیگه چه کوفتیه؟ من شیرکاکائوی داغ رو ترجیح می دم
در بین اصطلاحات گرگانی موس به معنی باسن می باشد
خب تو که این همه ...داری نباید موبایل بگیری دستت که بچه! یه کم هم به فمر شکم مردم باش اخه! چقدر تخم مرغ گندیده می دی به خورد این و اون! مگه همه فریبان که مظلوم بشینن و هیچی نگن!!!!!!!!!
تو هنوز سرفه هات خوب نشده! ای بابا! یه پارچ اب جوش بخور ببین درست می شه یا نه! منتظر عکسا هستم! به شدت بی صبرانه!!!!!!!!!
وای کاش دستور پیتزای توت فرنگی رو حفظ می کردی. حتما خوش مزس.
دوست داشتی به منهم یه سر بزن.
خوبی؟
خوش باشی دخترک همیشه .
با این خاطرات ات . کتابشون کن ! حیفن واقعا .
فقط اسم شخصیت ها روعوض کن . خوب نیست.
جوجو کوشمولوی من چه طوره؟! خوبه؟!
من به شدت نیازمند یه شلوارم مریم...
لطفا تور هم داشته باشه...
نشاسته بخور با آبه جوش !
D:
حالا می خندی سه چهار سال دیگه که برای این که از گشنگی نمیرید(شما و شوهر محترم) مجبور شدی به صد نفر زنگ بزنی دستور غذا بگیری گریه می کنی.شوخی نمی کنم ها چون منم یه روزی (همین دو سال پیش) عین خودت بودم.
اره! دقیقا منم با این دوستت سارا موافقم مریم! چون خودمم قبلا شبیه تو بدوم! اما حالا باید برای ۱۲نفر غذا درست کنم!!!!!!!!!!!
مریم تموم شد متنی که قولشو بهت داده بودم! حالا یه کم قند تو دلت اب شه تا بذارم تو وبلاگم!
وای تو جدا خوش می گذرونیا!
سلام دوست،
ممنونم که بودی...
هستم....
باش...
مخلص